پسر چون زده بر گذشتش سنين

شاعر : سعدي

ز نامحرمان گو فراتر نشينپسر چون زده بر گذشتش سنين
که تا چشم بر هم زني خانه سوختبر پنبه آتش نشايد فروخت
پسر را خردمندي آموز و رايچو خواهي که نامت بماند به جاي
بميري و از تو نماند کسيکه گر عقل و طبعش نباشد بسي
پسر چون پدر نازکش پروردبسا روزگارا که سختي برد
گرش دوست داري بنازش مدارخردمند و پرهيزگارش برآر
به نيک و بدش وعده و بيم کنبه خردي درش زجر و تعليم کن
ز توبيخ و تهديد استاد بهنوآموز را ذکر و تحسين و زه
وگر دست داري چو قارون به گنجبياموز پرورده را دسترنج
که باشد که نعمت نماند به دستمکن تکيه بر دستگاهي که هست
نگردد تهي کيسه‌ي پيشه‌وربپايان رسد کيسه‌ي سيم و زر
به غربت بگرداندش در ديارچه داني که گرديدن روزگار
کجا دست حاجت برد پيش کس؟چو بر پيشه‌اي باشدش دسترس
نه هامون نوشت و نه دريا شکافتنداني که سعدي مرا از چه يافت؟
خدا دادش اندر بزرگي صفابه خردي بخورد از بزرگان قفا
بسي بر نيايد که فرمان دهدهر آن کس که گردن به فرمان نهد
نبيند، جفا بيند از روزگارهر آن طفل کو جور آموزگار
که چشمش نماند به دست کسانپسر را نکودار و راحت رسان
دگر کس غمش خورد و بدنام کردهر آن کس که فرزند را غم نخورد
که بدبخت و بي ره کند چون خودشنگه‌دار از آميزگار بدش