نفس مي‌نيارم زد از شکر دوست

شاعر : سعدي

که شکري ندانم که در خورد اوستنفس مي‌نيارم زد از شکر دوست
چگونه به هر موي شکري کنم؟عطائي است هر موي از او بر تنم
که موجود کرد از عدم بنده راستايش خداوند بخشنده را
که اوصاف مستغرق شأن اوستکه را قوت وصف احسان اوست؟
روان و خرد بخشد و هوش و دلبديعي که شخص آفريند ز گل
نگر تا چه تشريف دادت ز غيبز پشت پدر تا به پايان شيب
که ننگ است ناپاک رفتن به خاکچو پاک آفريدت بهش باش و پاک
که مصقل نگيرد چو زنگار خوردپياپي بيفشان از آيينه گرد
اگر مردي از سر بدر کن منينه در ابتدا بودي آب مني؟
مکن تکيه بر زور بازوي خويشچو روزي به سعي آوري سوي خويش
که بازو بگردش درآورد و دست؟چرا حق نمي‌بيني اي خودپرست
به توفيق حق دان نه از سعي خويشچو آيد به کوشيدنت خير پيش
ز غيبت مدد مي‌رسد دم به دمتو قائم به خود نيستي يک قدم
همي روزي آمد به جوفش ز نافنه طفل زبان بسته بودي ز لاف؟
به پستان مادر در آويخت دستچو نافش بريدند روزي گسست
بدار و دهند آبش از شهر خويشغريبي که رنج آردش دهر پيش
ز انبوب معده خورش يافته‌ستپس او در شکم پرورش يافته‌ست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوستدو پستان که امروز دلخواه اوست
بهشتست و پستان در او جوي شيرکنار و بر مادر دلپذير
ولد ميوه نازنين بر برشدرختي است بلاي جان پرورش
پس ار بنگري شير خون دل استنه رگهاي پستان درون دل است؟
سرشته در او مهر خونخوار خويشبه خونش فرو برده دندان چو نيش
بر اندايدش دايه پستان به صبرچو بازو قوي کرد و دندان ستبر
که پستان شيرين فرامش کندچنان صبرش از شير خامش کند
به صبرت فراموش گردد گناهتو نيز اي که در توبه‌اي طفل راه