ملک زاده‌اي ز اسب ادهم فتاد

شاعر : سعدي

به گردن درش مهره برهم فتادملک زاده‌اي ز اسب ادهم فتاد
نگشتي سرش تا نگشتي بدنچو پيلش فرو رفت گردن به تن
مگر فيلسوفي ز يونان زمينپزشکان بماندند حيران در اين
وگر وي نبودي ز من خواست شدسرش باز پيچيد و رگ راست شد
به عين عنايت نکردش نگاهدگر نوبت آمد به نزديک شاه
شنيدم که مي‌رفت و مي‌گفت نرمخردمند را سر فرو شد به شرم
نپيچيدي امروز روي از منشاگر دي نپيچيدمي گردنش
که بايد که بر عود سوزش نهيفرستاد تخمي به دست رهي
سر و گردنش همچنان شد که بودملک را يکي عطسه آمد ز دود
بجستند بسيار و کم يافتندبه عذر از پي مرد بشتافتند
که روز پسين سر بر آري به هيچمکن، گردن از شکر منعم مپيچ
ملامت همي کرد کاي شوخ چشمشنيدم که پيري پسر را به خشم
نگفتم که ديوار مسجد بکنتو را تيشه دادم که هيزم شکن
به غيبت نگرداندش حق شناسزبان آمد از بهر شکر و سپاش
به بهتان و باطل شنيدن مکوشگذرگاه قرآن و پندست گوش
ز عيب برادر فرو گير و دوستدو چشم از پي صنع باري نکوست