ملک زادهاي ز اسب ادهم فتاد شاعر : سعدي به گردن درش مهره برهم فتاد ملک زادهاي ز اسب ادهم فتاد نگشتي سرش تا نگشتي بدن چو پيلش فرو رفت گردن به تن مگر فيلسوفي ز يونان زمين پزشکان بماندند حيران در اين وگر وي نبودي ز من خواست شد سرش باز پيچيد و رگ راست شد به عين عنايت نکردش نگاه دگر نوبت آمد به نزديک شاه شنيدم که ميرفت و ميگفت نرم خردمند را سر فرو شد به شرم نپيچيدي امروز روي از منش اگر دي نپيچيدمي گردنش که بايد که بر عود سوزش نهي...