شنيدم که طغرل شبي در خزان

شاعر : سعدي

گذر کرد بر هندوي پاسبانشنيدم که طغرل شبي در خزان
به لرزش در افتاده همچون سهيلز باريدن برف و باران و سيل
که اينک قبا پوستينم بپوشدلش بر وي از رحمت آورد جوش
که بيرون فرستم به دست غلامدمي منتظر باش بر طرف بام
شهنشه در ايوان شاهي خزيددر اين بود و باد صبا بروزيد
که طبعش بدو اندکي ميل داشتوشاقي پري چهره در خيل داشت
که هندوي مسکين برفتش ز يادتماشاي ترکش چنان خوش فتاد
ز بدبختيش در نيامد به دوشقبا پوستيني گذشتش به گوش
که جور سپهر انتظارش فزودمگر رنج سرما بر او بس نبود
که چوبک زنش بامدادان چه گفتنگه کن چو سلطان به غفلت بخفت
چو دستت در آغوش آغوش شد؟مگر نيک بختت فراموش شد
چه داني که بر ما چه شب مي‌رود؟تو را شب به عيش و طرب مي‌رود
چه از پا فرو رفتگانش به ريگفرو برده سر کارواني به ديگ
که بيچارگان را گذشت از سر آببدار اي خداوند زورق بر آب
که در کاروانند پيران سستتوقف کنيد اي جوانان چست
مهار شتر در کف ساروانتو خوش خفته در هودج کاروان
ز ره باز پس ماندگان پرس حالچه هامون و کوهت، چه سنگ و رمال
پياده چه داني که خون مي‌خورد؟تو را کوه پيکر هيون مي‌برد
چه دانند حال کم گرسنه؟به آرام دل خفتگان در بنه