بتي ديدم از عاج در سومنات

شاعر : سعدي

مرصع چو در جاهليت مناتبتي ديدم از عاج در سومنات
که صورت نبندد از آن خوبترچنان صورتش بسته تمثالگر
به ديدار آن صورت بي روانز هر ناحيت کاروانها روان
چو سعدي وفا زان بت سخت دلطمع کردن رايان چين و چگل
تضرع کنان پيش آن بي زبانزبان آوران رفته از هر مکان
که حيي جمادي پرستد چرا؟فرو ماندم از کشف آن ماجرا
نکو گوي و هم حجره و يار بودمغي را که با من سر و کار بود
عجب دارم از کار اين بقعه منبه نرمي بپرسيدم اي برهمن
مقيد به چاه ظلال اندرندکه مدهوش اين ناتوان پيکرند
ورش بفگني بر نخيرد ز جاينه نيروي دستش، نه رفتار پاي
وفا جستن از سنگ چشمان خطاستنبيني که چشمانش از کهرباست؟
چو آتش شد از خشم و در من گرفتبر اين گفتم آن دوست دشمن گرفت
نديدم در آن انجمن روي خيرمغان را خبر کرد و پيران دير
چو سگ در من از بهر آن استخوانفتادند گبران پازند خوان
ره راست در چشمشان کژ نمودچو آن را کژ پيششان راست بود
به نزديک بي‌دانشان جاهل استکه مرد ار چه دانا و صاحبدل است
برون از مدارا نديدم طريقفرو ماندم از چاره همچون غريق
سلامت به تسليم و لين اندرستچو بيني که جاهل به کين اندرست
که اي پير تفسير استا و زندمهين برهمن را ستودم بلند
که شکلي خوش و قامتي دلکش استمرا نيز با نقش اين بت خوش است
وليکن ز معني ندارم خبربديع آيدم صورتش در نظر
بد از نيک کمتر شناسد غريبکه سالوک اين منزلم عن قريب
نصيحتگر شاه اين بقعه‌ايتو داني که فرزين اين رقعه‌اي
که اول پرستندگانش منمچه معني است در صورت اين صنم
خنک رهروي را که آگاهي استعبادت به تقليد گمراهي است
پسنديد و گفت اي پسنديده گويبرهمن ز شادي برافروخت روي
به منزل رسد هر که جويد دليلسوالت صواب است و فعلت جميل
بتان ديدم از خويشتن بي خبربسي چون تو گرديدم اندر سفر
برآرد به يزدان دادار دستجز اين بت که هر صبح از اين جا که هست
که فردا شود سر اين بر تو فاشوگر خواهي امشب همين جا بباش
چو بيژن به چاه بلا در اسيرشب آن جا ببودم به فرمان پير
مغان گرد من بي وضو در نمازشبي همچو روز قيامت دراز
بغلها چو مردار در آفتابکشيشان هرگز نيازرده آب
که بردم در آن شب عذابي اليممگر کرده بودم گناهي عظيم
يکم دست بر دل، يکي بر دعاهمه شب در اين قيد غم مبتلا
بخواند از فضاي برهمن خروسکه ناگه دهل زن فرو کوفت کوس
بر آهخت شمشير روز از غلافخطيب سيه پوش شب بي خلاف
به يک دم جهاني شد افروختهفتاد آتش صبح در سوخته
ز يک گوشه ناگه در آمد تتارتو گفتي که در خطه‌ي زنگبار
به دير آمدند از در و دشت و کويمغان تبه راي ناشسته روي
در آن بتکده جاي در زن نماندکس از مرد در شهر و از زن نماند
که ناگاه تمثال برداشت دستمن از غصه رنجور و از خواب مست
تو گفتي که دريا برآمد به جوشبه يک بار از اينها برآمد خروش
برهمن نگه کرد خندان به منچو بتخانه خالي شد از انجمن
حقيقت عيان گشت و باطل نماندکه دانم تو را بيش مشکل نماند
خيال محال اندر او مدغم استچو ديدم که جهل اندر او محکم است
که حق ز اهل باطل ببايد نهفتنيارستم از حق دگر هيچ گفت
نه مردي بود پنجه‌ي خود شکستچو بيني زبر دست را زور دست
که من زانچه گفتم پشيمان شدمزماني به سالوس گريان شدم
غجب نيست سنگ ار بگردد به سيلبه گريه دل کافران کرد ميل
به عزت گرفتند بازوي مندويدند خدمت کنان سوي من
به کرسي زر کوفت بر تخت ساجشدم عذر گويان بر شخص عاج
که لعنت بر او باد و بر بت پرستبتک را يکي بوسه دادم به دست
برهمن شدم در مقالات زندبه تقليد کافر شدم روز چند
نگنجيدم از خرمي در زمينچو ديدم که در دير گشتم امين
دويدم چپ و راست چون عقربيدر دير محکم ببستم شبي
يکي پرده ديدم مکلل به زرنگه کردم از زير تخت و زبر
مجاور سر ريسماني به دستپس پرده مطراني آذرپرست
چو داود کاهن بر او موم شدبه فورم در آن حل معلوم شد
بر آرد صنم دست، فرياد خوانکه ناچار چون در کشد ريسمان
که شنعت بود بخيه بر روي کاربرهمن شد از روي من شرمسار
نگونش به چاهي در انداختمبتازيد ومن در پيش تاختم
بماند، کند سعي در خون منکه دانستم ار زنده آن برهمن
مبادا که سرش کنم آشکارپسندد که از من برآيد دمار
ز دستش برآور چو دريافتيچو از کار مفسد خبر يافتي
نخواهد تو را زندگاني دگرکه گر زنده‌اش ماني، آن بي هنر
اگر دست يابد ببرد سرتوگر سر به خدمت نهد بر درت
چو رفتي و ديدي امانش مدهفريبنده را پاي در پي منه
که از مرده ديگر نيايد حديثتمامش بکشتم به سنگ آن خبيث
رها کردم آن بوم و بگريختمچو ديدم که غوغايي انگيختم
ز شيران بپرهيز اگر بخرديچو اندر نيستاني آتش زدي
چو کشتي در آن خانه ديگر مپايمکش بچه‌ي مار مردم گزاي
گريز از محلت که گرم اوفتيچو زنبور خانه بياشوفتي
چو افتاد، دامن به دندان بگيربه چاپک‌تر از خود مينداز تير
که چون پاي ديوار کندي مايستدر اوراق سعدي چنين پند نيست
وزان جا به راه يمن تا حجيزبه هند آمدم بعد از آن رستخيز
دهانم جز امروز شيرين نگشتاز آن جمله سختي که بر من گذشت
که مادر نزايد چنو قبل و بعددر اقبال و تأييد بوبکر سعد
در اين سايه گسترپناه آمدمز جور فلک دادخواه آمدم
خدايا تو اين سايه پاينده داردعاگوي اين دولتم بنده‌وار
که در خورد انعام و اکرام خويشکه مرهم نهادم نه در خورد ريش
وگر پاي گردد به خدمت سرم؟کي اين شکر نعمت به جاي آورم
هنوزم به گوش است از آن پندهافرج يافتم بعد از آن بندها
برآرم به درگاه داناي رازيکي آن که هرگه که دست نياز
کند خاک در چشم خود بينيمبياد آيد آن لعبت چينيم
به نيروي خود بر نيفراشتمبدانم که دستي که برداشتم
که سر رشته از غيب درمي‌کشندنه صاحبدلان دست برمي‌کشند
نه هر کس تواناست بر فعل نيکدر خير بازست و طاعت وليک
نشايد شدن جز به فرمان شاههمين است مانع که در بارگاه
تواناي مطلق خداي است و بسکليد قدر نيست در دست کس
تو را نيست منت، خداوند راستپس اي مرد پوينده بر راه راست
نيايد ز خوي تو کردار زشتچو در غيب نيکو نهادت سرشت
همان کس که در مار زهر آفريدز زنبور کرد اين حلاوت پديد
نخست از تو خلقي پريشان کندچو خواهد که ملک تو ويران کند
رساند به خلق از تو آسايشيوگر باشدش بر تو بخشايشي
که دستت گرفتند و برخاستيتکبر مکن بر ره راستي
به مردان رسي گر طريقت رويسخن سودمندست اگر بشنوي
که بر خوان عزت سماطت نهندمقامي بيابي گرت ره دهند
ز درويش درمنده ياد آوريوليکن نبايد که تنها خوري
که بر کرده‌ي خويش واثق نيمفرستي مگر رحمتي در پيم