جوانا ره طاعت امروز گير

شاعر : سعدي

که فردا جواني نيايد ز پيرجوانا ره طاعت امروز گير
چو ميدان فراخ است گويي بزنفراغ دلت هست و نيروي تن
بدانستم اکنون که در باختممن اين روز را قدر نشناختم
که هر روزي از وي شبي قدر بودقضا روزگاري ز من در ربود
تو مي‌رو که بر باد پايي سوارچه کوشش کند پير خر زير بار؟
نياورد خواهد بهاي درستشکسته قدح ور ببندند چست
طريقي ندارد مگر باز بستکنون کاوفتادت به غفلت ز دست
چو افتاد، هم دست و پايي بزنکه گفتت به جيحون درانداز تن؟
چه چاره کنون جز تيمم به خاک؟به غفلت بدادي ز دست آب پاک
نبردي، هم افتان و خيزان بروچو از چاپکان در دويدن گرو
تو بي دست و پاي از نشستن بخيزگر آن باد پايان برفتند تيز