که فردا جواني نيايد ز پير | | جوانا ره طاعت امروز گير |
چو ميدان فراخ است گويي بزن | | فراغ دلت هست و نيروي تن |
بدانستم اکنون که در باختم | | من اين روز را قدر نشناختم |
که هر روزي از وي شبي قدر بود | | قضا روزگاري ز من در ربود |
تو ميرو که بر باد پايي سوار | | چه کوشش کند پير خر زير بار؟ |
نياورد خواهد بهاي درست | | شکسته قدح ور ببندند چست |
طريقي ندارد مگر باز بست | | کنون کاوفتادت به غفلت ز دست |
چو افتاد، هم دست و پايي بزن | | که گفتت به جيحون درانداز تن؟ |
چه چاره کنون جز تيمم به خاک؟ | | به غفلت بدادي ز دست آب پاک |
نبردي، هم افتان و خيزان برو | | چو از چاپکان در دويدن گرو |
تو بي دست و پاي از نشستن بخيز | | گر آن باد پايان برفتند تيز |