قضا زنده‌اي رگ جان بريد

شاعر : سعدي

دگر کس به مرگش گريبان دريدقضا زنده‌اي رگ جان بريد
چو فرياد و زاري رسيدش به گوشچنين گفت بيننده‌اي تيز هوش
گرش دست بودي دريدي کفنز دست شما مرده بر خويشتن
که روزي دو پيش از تو کردم بسيچکه چندين ز تيمار و دردم مپيچ
که مرگ منت ناتوان کرد و ريشفراموش کردي مگر مرگ خويش
نه بروي که برخود بسوزد دلشمحقق چو بر مرده ريزد گلش
چه نالي؟ که پاک آمد و پاک رفتز هجران طفلي که در خاک رفت
که ننگ است ناپاک رفتن به خاکتو پاک آمدي بر حذرباش و پاک
نه آنگه که سررشته بردت ز دستکنون بايد اين مرغ را پاي بست
نشيند به جاي تو ديگر کسينشستي به جاي دگر کس بسي
نخواهي بدربردن الا کفناگر پهلواني و گر تيغ زن
چو در ريگ ماند شود پاي بندخر وحش اگر بگسلاند کمند
که پايت نرفته‌ست در ريگ گورتو را نيز چندان بود دست زور
که گنبد نپايد بر او گردکانمنه دل بر اين سالخورده مکان
حساب از همين يک نفس کن که هستچو دي رفت و فردا نيامد به دست