يکي پارسا سيرت حق پرست

شاعر : سعدي

فتادش يکي خشت زرين به دستيکي پارسا سيرت حق پرست
که سودا دل روشنش تيره کردسر هوشمندش چنان خيره کرد
در او تا زيم ره نيابد زوالهمه شب در انديشه کاين گنج و مال
نبايد بر کس دوتا کرد و راستدگر قامت عجزم از بهر خواست
درختان سقفش همه عود خامسرايي کنم پاي بستش رخام
در حجره اندر سرا بوستانيکي حجره خاص از پي دوستان
تف ديگدان چشم و مغزم بسوختبفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
براحت دهم روح را پرورشدگر زير دستان پزندم خورش
روم زين سپس عبقري گسترمبسختي بکشت اين نمد بسترم
به مغزش فرو برده خرچنگ چنگخيالش خرف کرده کاليوه رنگ
خور و خواب و ذکر و نمازش نماندفراغ مناجات و رازش نماند
که جايي نبودش قرار نشستبه صحرا برآمد سر از عشوه مست
که حاصل کند زان گل گور خشتيکي بر سر گور گل مي سرشت
که اي نفس کوته نظر پند گيربه انديشه لختي فرو رفت پير
که يک روز خشتي کنند از گلت؟چه بندي در اين خشت زرين دلت
که بازش نشيند به يک لقمه آزطمع را نه چندان دهان است باز
که جيحون نشايد به يک خشت بستبدار اي فرومايه زين خشت دست
که سرمايه‌ي عمر شد پايمالتو غافل در انديشه‌ي سود مال
سموم هوس کشت عمرت بسوختغبار هوي چشم عقلت بدوخت
که فردا شوي سرمه در چشم خاکبکن سرمه‌ي غفلت از چشم پاک