فتادش يکي خشت زرين به دست | | يکي پارسا سيرت حق پرست |
که سودا دل روشنش تيره کرد | | سر هوشمندش چنان خيره کرد |
در او تا زيم ره نيابد زوال | | همه شب در انديشه کاين گنج و مال |
نبايد بر کس دوتا کرد و راست | | دگر قامت عجزم از بهر خواست |
درختان سقفش همه عود خام | | سرايي کنم پاي بستش رخام |
در حجره اندر سرا بوستان | | يکي حجره خاص از پي دوستان |
تف ديگدان چشم و مغزم بسوخت | | بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت |
براحت دهم روح را پرورش | | دگر زير دستان پزندم خورش |
روم زين سپس عبقري گسترم | | بسختي بکشت اين نمد بسترم |
به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ | | خيالش خرف کرده کاليوه رنگ |
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند | | فراغ مناجات و رازش نماند |
که جايي نبودش قرار نشست | | به صحرا برآمد سر از عشوه مست |
که حاصل کند زان گل گور خشت | | يکي بر سر گور گل مي سرشت |
که اي نفس کوته نظر پند گير | | به انديشه لختي فرو رفت پير |
که يک روز خشتي کنند از گلت؟ | | چه بندي در اين خشت زرين دلت |
که بازش نشيند به يک لقمه آز | | طمع را نه چندان دهان است باز |
که جيحون نشايد به يک خشت بست | | بدار اي فرومايه زين خشت دست |
که سرمايهي عمر شد پايمال | | تو غافل در انديشهي سود مال |
سموم هوس کشت عمرت بسوخت | | غبار هوي چشم عقلت بدوخت |
که فردا شوي سرمه در چشم خاک | | بکن سرمهي غفلت از چشم پاک |