غريب آمدم در سواد حبش
شاعر : سعدي
دل از دهر فارغ سر از عيش خوش | | غريب آمدم در سواد حبش | تني چند مسکين بر او پاي بند | | به ره بر يکي دکه ديدم بلند | بيابان گرفتم چو مرغ از قفس | | بسيچ سفر کردم اندر نفس | نصيحت نگيرند و حق نشنوند | | يکي گفت کاين بنديان شب روند | تو را گر جهان شحنه گيرد چه غم؟ | | چو بر کس نيامد ز دستت ستم | نينديشد از رفع ديوانيان | | نياورده عامل غش اندر ميان | زبان حسابت نگردد دلير | | وگر عفتت را فريب است زير | بترس از خداي و مترس از امير | | نکونام را کس نگيرد اسير | نينديشم از دشمن تيره راي | | چو خدمت پسنديده آرم بجاي | عزيزش بدار خداوندگار | | اگر بنده کوشش کند بندهوار | ز جان داري افتد به خربندگي | | وگر کند راي است در بندگي | که گر بازماني ز دد کمتري | | قدم پيش نه کز ملک بگذري | |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}