دل از دهر فارغ سر از عيش خوش | | غريب آمدم در سواد حبش |
تني چند مسکين بر او پاي بند | | به ره بر يکي دکه ديدم بلند |
بيابان گرفتم چو مرغ از قفس | | بسيچ سفر کردم اندر نفس |
نصيحت نگيرند و حق نشنوند | | يکي گفت کاين بنديان شب روند |
تو را گر جهان شحنه گيرد چه غم؟ | | چو بر کس نيامد ز دستت ستم |
نينديشد از رفع ديوانيان | | نياورده عامل غش اندر ميان |
زبان حسابت نگردد دلير | | وگر عفتت را فريب است زير |
بترس از خداي و مترس از امير | | نکونام را کس نگيرد اسير |
نينديشم از دشمن تيره راي | | چو خدمت پسنديده آرم بجاي |
عزيزش بدار خداوندگار | | اگر بنده کوشش کند بندهوار |
ز جان داري افتد به خربندگي | | وگر کند راي است در بندگي |
که گر بازماني ز دد کمتري | | قدم پيش نه کز ملک بگذري |