مغي در به روي از جهان بسته بود

شاعر : سعدي

بتي را به خدمت ميان بسته بودمغي در به روي از جهان بسته بود
قضا حالتي صعبش آورد پيشپس از چند سال آن نکوهيده کيش
بغلطيد بيچاره بر خاک ديربه پاي بت اندر به اميد خير
به جان آمدم رحم کن بر تنمکه درمانده‌ام دست گير اي صنم
که هيچش به سامان نشد کارهابزاريد در خدمتش بارها
که نتواند از خود براندن مگس؟بتي چون برآرد مهمات کس
به باطل پرستيدمت چند سالبرآشفت کاي پاي بند ضلال
وگرنه بخواهم ز پروردگارمهمي که در پيش دارم برآر
که کامش برآورد يزدان پاکهنوز از بت آلوده رويش به خاک
سر وقت صافي بر او تيره شدحقايق شناسي در اين خيره شد
هنوزش سر از خمر بتخانه مستکه سرگشته‌اي دون يزدان پرست
خدايش برآورد کامي که جستدل از کفر و دست از خيانت نشست
که پيغامي آمد به گوش دلشفرو رفته خاطر در اين مشکلش
بسي گفت و قولش نيامد قبولکه پيش صنم پير ناقص عقول
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟گر از درگه ما شود نيز رد
که عاجزترند از صنم هر که هستدل اندر صمد بايد اي دوست بست
که باز آيدت دست حاجت تهيمحال است اگر سر بر اين در نهي
تهيدست و اميدوار آمديمخدايا مقصر به کار آمديم