غافلند از زندگي مستان خواب

شاعر : سعدي

زندگاني چيست مستي از شرابغافلند از زندگي مستان خواب
خانه آبادان و عقل از وي خرابتا نپنداري شرابي گفتمت
کانچه عقلت مي‌برد شرست و آباز شراب شوق جانان مست شو
جامگي خواهي سر از خدمت متابقرب خواهي گردن از طاعت مپيچ
ترسمش منزل نبيند جز به خوابخفته در وادي و رفته کاروان
برنگيري، رنج بين و گنج يابتا نپاشي تخم طاعت، دخل عيش
لل اندر بحر و گنج اندر خرابچشمه‌ي حيوان به تاريکي درست
ناگهش روزي بباشد فتح بابهر که دايم حلقه بر سندان زند
شب نشستن تا برآيد آفتابرفت بايد تا به کام دل رسند
تشنه خسبد کارواني در سرابسعديا گر مزد خواهي بي‌عمل