اگر خداي نباشد ز بنده‌اي خشنود

شاعر : سعدي

شفاعت همه پيغمبران ندارد سوداگر خداي نباشد ز بنده‌اي خشنود
بدين سخن سخني در نمي‌توان افزودقضاي کن فيکونست حکم بار خداي
که صيقل يد بيضا سياهيش نزدودنه زنگ عاريتي بود بر دل فرعون
ببست ديده‌ي مسکين و ديدنش فرمودبخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟
چنان درو جهد آتش که چوب نفط اندودنصيب دوزخ اگر طلق بر خود اندايد
اگر تو خشمگني اي پسر و گر خشنودقلم به طالع ميمون و بخت بد رفتست
نبشته بود که ناجيست و آن مأخوذگنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالودمقدرست که از هر کسي چه فعل آيد
چنانکه شاهدي از روي خوب نتوان سودبه سعي ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
سپيد رومي هرگز شود سياه به دود؟سياه زنگي هرگز شود سپيد به آب؟
که چون نکاشته باشند مشکلست درودسعادتي که نباشد طمع مکن سعدي
دهي وگر ندهي بودني بخواهد بودقلم به آمدني رفت اگر رضا به قضا