بر سر آنم که پاي صبر در دامن کشم

شاعر : سعدي

نفس را چون مار خط نهي پيرامن کشمبر سر آنم که پاي صبر در دامن کشم
باز يکچندي زبان در کام چون سوسن کشمبس که بودم چون گل و نرگس دو روي و شوخ چشم
مدتي چون موريانه روي در آهن کشمبس که دنيا را کمر بستم چو مور دانه کش
حور عينم تا کي آخر بار اهريمن کشمروح پاکم چند باشم منزوي در کنج خاک
دوست در خانه‌ست تا کي رطل بر دشمن کشملاله در غنچه‌ست تا کي خار در پهلو نهم
خرده‌اي ديگر حريفان را غرامت من کشموه که گر با دوست دريابم زمان ماجرا
جاودان اين سر نخواهد ماند تا گردن کشمسعدي گردن کشم پيش سخن‌دانان وليک