ساقيا مي ده که ما دردي کش ميخانه‌ايم

شاعر : سعدي

با خرابات آشناييم از خرد بيگانه‌ايمساقيا مي ده که ما دردي کش ميخانه‌ايم
هر کجا در مجلسي شمعيست ما پروانه‌ايمخويشتن سوزيم و جان بر سر نهاده شمع‌وار
عاقلان را کي زيان دارد که ما ديوانه‌ايماهل دانش را درين گفتار با ما کار نيست
ما به قلاشي و رندي در جهان افسانه‌ايمگر چه قومي را صلاح و نيکنامي ظاهرست
واندرين کوي ارببيني هر دو از يک خانه‌ايماندرين راه ار بداني هر دو بر يک جاده‌ايم
گو مباش اينها که ما رندان نافرزانه‌ايمخلق مي‌گويند جاه و فضل در فرزانگيست
هر يک اندر بحر معني گوهر يکدانه‌ايمعيب تست ار چشم گوهر بين نداري ورنه ما
کمتر از عيشي يک امشب کاندرين کاشانه‌ايماز بيابان عدم دي آمده فردا شده
ساقيا مي ده که ما دردي کش ميخانه‌ايمسعديا گر باده‌ي صافيت بايد باز گو