تو پس پرده و ما خون جگر مي‌ريزيم

شاعر : سعدي

وه که گر پرده برافتد که چه شور انگيزيمتو پس پرده و ما خون جگر مي‌ريزيم
که بفرمايي تا از سر جان برخيزيمديگران را غم جان دارد و ما جامه‌دران
به تمناي تو در حسرت رستاخيزيممردم از فتنه گريزند و ندانند که ما
ظاهر آنست که از تير بلا نگريزيمدل ديوانه سپر کرده و جان بر کف دست
سر آن نيست که در دامن حور آويزيمباغ فردوس مياراي که ما رندان را
اي بسا آب که بر آتش دوزخ ريزيمور به زندان عقوبت بري از ديده‌ي شوق
چون تو آميخته‌اي با تو چه رنگ آميزيمرنگ زيبايي و زشتي به حقيقت در غيب
تا به جايي نه که با حکم ازل بستيزيمسعديا قوت بازوي عمل هست وليک