ياري آنست که زهر از قبلش نوش کني

شاعر : سعدي

نه چو رنجي رسدت يار فراموش کنيياري آنست که زهر از قبلش نوش کني
تو چه ياري که چو ديگ از غم دل جوش کنيهاون از يار جفا بيند و تسليم شود
شرط آزادگي آنست که بر دوش کنيعلم از دوش بنه ور عسلي فرمايد
اي خردمند که عيب من مدهوش کنيراه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست
مطرب آنگاه بگويد که تو خاموش کنيشاهد آنوقت بيايد که تو حاضر گردي
مگست نيش زند چون طلب نوش کنيسر تشنيع نداري طلب يار مکن
در ت باشد که گرش دست در آغوش کنيپاي در سلسله بايد که همان لذت عشق
آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنيمرد بايد که نظر بر ملخ و مور کند
شاهد آيينه‌ي تست ار نظر هوش کنيتا چه شکلي تو در آيينه همان خواهي ديد
سعديا شايد ازين حلقه که در گوش کنيسخن معرفت از حلقه‌ي درويشان پرس