آن روي بين که حسن بپوشيد ماه را

شاعر : سعدي

وآن دام زلف و دانه‌ي خال سياه راآن روي بين که حسن بپوشيد ماه را
بر فرق آفتاب نديدم کلاه رامن سرو را قبا نشنيدم دگر که بست؟
فاسق هزار عذر بگويد گناه راگر صورتي چنين به قيامت برآورند
اين يوسفيست بر زنخ آورده چاه رايوسف شنيده‌اي که به چاهي اسير ماند
سلطان نگه کند به تکبر سپاه رابا دوستان خويش نگه مي‌کند چنانک
حيفست اگر به ديده نروبند راه رادر هر قدم که مي‌نهد آن سرو راستين
چند احتمال کوه توان بود کاه را؟من صبر بيش ازين نتوانم ز روي او
عيبش مکن که درد دلي باشد آه رااي خفته، که سينه‌ي بيدار نشنوي
ديگر مکن که عيب بود خانقاه راسعدي حديث مستي و فرياد عاشقي
الا دعاي دولت سلجوقشاه رادفتر ز شعر گفته بشوي ودگر مگوي
بدخواه را جزا دهد و نيکخواه رايارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
فراش او طناب در بارگاه راواندر گلوي دشمن دولت کند چو ميغ