رفتي و صدهزار دلت دست در رکيب

شاعر : سعدي

اي جان اهل دل که تواند ز جان شکيب؟رفتي و صدهزار دلت دست در رکيب
آن را که يک نفس نبود طاقت عتيبگويي که احتمال کند مدتي فراق
ما جمله ديده بر ره و انگشت بر حسيبتا همچو آفتاب برآيي دگر ز شرق
در پاي قاصد افتم و بر سر نهم کتيباز دست قاصدي که کتابي به من رسد
کاندر ميان جاني و از ديده در حجيبچون ديگران ز دل نروي گر روي ز چشم
ورنه فراق خون بچکانيدي از نهيباميد روز وصل دل خلق مي‌دهد
خندان انار و، تازه به و، سرخ روي سيب؟در بوستانسراي تو بعد از تو کي شود
عيد آنکه بر رسيدنت آذين کنند و زيباين عيد متفق نشود خلق را نشاط
کاقبال ياورت بود اندر فراز و شيباين طلعت خجسته که با تست غم مدار
خلق خوشت چو گفته‌ي سعديست دلفريبهمراه تست خاطر سعدي به حکم آنک
هر بامداد و شب که نهي پاي در رکيبتأييد و نصرت و ظفرت باد همعنان