رفتي و صدهزار دلت دست در رکيب شاعر : سعدي اي جان اهل دل که تواند ز جان شکيب؟ رفتي و صدهزار دلت دست در رکيب آن را که يک نفس نبود طاقت عتيب گويي که احتمال کند مدتي فراق ما جمله ديده بر ره و انگشت بر حسيب تا همچو آفتاب برآيي دگر ز شرق در پاي قاصد افتم و بر سر نهم کتيب از دست قاصدي که کتابي به من رسد کاندر ميان جاني و از ديده در حجيب چون ديگران ز دل نروي گر روي ز چشم ورنه فراق خون بچکانيدي از نهيب اميد روز وصل دل خلق ميدهد خندان انار...