ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد

شاعر : سعدي

که حجاب از حرم راز معما برخاستترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاستسعديا تا کي ازين نامه سيه کردن؟ بس
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاستعلم دولت نوروز به صحرا برخاست
که به غواصي ابر از دل دريا برخاستبر عروسان چمن بست صبا هر گهري
يزک تابش خورشيد به يغما برخاستتا ربايد کله قاقم برف از سر کوه
شکر آن را که زمين از تب سرما برخاستطبق باغ پر از نقل و رياحين کردند
وين چه باديست که از جانب يغما برخاست؟اين چه بوييست که از ساحت خلخ بدميد؟
چه زمينيست که چرخش به تولا برخاستچه هواييست که خلدش به تحسر بنشست؟
بس که از طرف چمن لل لالا برخاستطارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاستموسم نغمه‌ي چنگست که در بزم صبوح
سوز ديوانگي از سينه‌ي دانا برخاستبوي آلودگي از خرقه‌ي صوفي آمد
وز ثري نعره‌ي مستان به ثريا برخاستاز زمين ناله‌ي عشاق به گردون بر شد
که دل زاهد از انديشه‌ي فردا برخاستعارف امروز به ذوقي بر شاهد بنشست
که نه اين مشغله از بلبل تنها برخاستهر دلي را هوس روي گلي در سر شد
قلم عافيت از عاشق شيدا برخاستگوييا پرده‌ي معشوق برافتاد از پيش
بيدلي خسته کمر بسته چو جوزا برخاستهر کجا طلعت خورشيد رخي سايه فکند
عاشقي سوخته خرمن چو زليخا برخاستهرکجا سروقدي چهره چو يوسف بنمود
با قدش سرو ندانم به چه يارا برخاستبا رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاستسر به بالين عدم بازنه اي نرگس مست
عاشق آن قد مستم که چه زيبا برخاستبه سخن گفتن او عقل ز هر دل برميد
گفتي از روز قيامت شب يلدا برخاستروز رويش چو برانداخت نقاب شب زلف