که حجاب از حرم راز معما برخاست | | ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد |
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست | | سعديا تا کي ازين نامه سيه کردن؟ بس |
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست | | علم دولت نوروز به صحرا برخاست |
که به غواصي ابر از دل دريا برخاست | | بر عروسان چمن بست صبا هر گهري |
يزک تابش خورشيد به يغما برخاست | | تا ربايد کله قاقم برف از سر کوه |
شکر آن را که زمين از تب سرما برخاست | | طبق باغ پر از نقل و رياحين کردند |
وين چه باديست که از جانب يغما برخاست؟ | | اين چه بوييست که از ساحت خلخ بدميد؟ |
چه زمينيست که چرخش به تولا برخاست | | چه هواييست که خلدش به تحسر بنشست؟ |
بس که از طرف چمن لل لالا برخاست | | طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت |
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست | | موسم نغمهي چنگست که در بزم صبوح |
سوز ديوانگي از سينهي دانا برخاست | | بوي آلودگي از خرقهي صوفي آمد |
وز ثري نعرهي مستان به ثريا برخاست | | از زمين نالهي عشاق به گردون بر شد |
که دل زاهد از انديشهي فردا برخاست | | عارف امروز به ذوقي بر شاهد بنشست |
که نه اين مشغله از بلبل تنها برخاست | | هر دلي را هوس روي گلي در سر شد |
قلم عافيت از عاشق شيدا برخاست | | گوييا پردهي معشوق برافتاد از پيش |
بيدلي خسته کمر بسته چو جوزا برخاست | | هر کجا طلعت خورشيد رخي سايه فکند |
عاشقي سوخته خرمن چو زليخا برخاست | | هرکجا سروقدي چهره چو يوسف بنمود |
با قدش سرو ندانم به چه يارا برخاست | | با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت |
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست | | سر به بالين عدم بازنه اي نرگس مست |
عاشق آن قد مستم که چه زيبا برخاست | | به سخن گفتن او عقل ز هر دل برميد |
گفتي از روز قيامت شب يلدا برخاست | | روز رويش چو برانداخت نقاب شب زلف |