خوشست عمر دريغا که جاوداني نيست

شاعر : سعدي

پس اعتماد بر اين پنج روز فاني نيستخوشست عمر دريغا که جاوداني نيست
مدام رونق نوباوه‌ي جواني نيستدرخت قد صنوبر خرام انسان را
وليک اميد ثباتش چنانکه داني نيستگليست خرم و خندان و تازه و خوشبوي
طمع مکن که درو بوي مهرباني نيستدوام پرورش اندر کنار مادر دهر
که در طبيعت اين گرگ گله‌باني نيستمباش غره و غافل چو ميش سر در پيش
که بي‌وفايي دور فلک نهاني نيستچه حاجتست عيان را به استماع بيان؟
که باز در عقبش نکبتي خزاني نيست؟کدام باد بهاري وزيد در آفاق
بهاي مهلت يک روزه زندگاني نيستاگر ممالک روي زمين به دست آري
که خانه ساختن آيين کارواني نيستدل اي رفيق درين کاروانسراي مبند
به دوستي که جهان جاي کامراني نيستاگر جهان همه کامست و دشمن اندر پي
که ديگرت خبر از لذت معاني نيستچو بت‌پرست به صورت چنان شدي مشغول
که کنج خلوت صاحبدلان مکاني نيستطريق حق رو و در هر کجا که خواهي باش
که پاي بند عنا، جز جهان ستاني نيستجهان ز دست بدادند دوستان خداي
که از زبان بتر اندر جهان زياني نيستنگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد
رهي سليم‌تر از کوي بي‌نشاني نيستعمل بيار و علم بر مکن که مردان را
که کار مرد خدا جز خداي خواني نيستکف نياز به درگاه بي‌نياز برآر
اميد خرمن و اقبال آن جهاني نيستمخور چو بي‌ادبان گاو و تخم کايشان را
علي‌الخصوص مر آن دوست را که ثاني نيستمکن که حيف بود دوست برخود آزردن
چو مرد را به ارادت صدف دهاني نيستچه سود ريزش باران وعظ بر سر خلق
سپاس دار که جز فيض آسماني نيستزمين به تيغ بلاغت گرفته‌اي سعدي
نرفت دجله که آبش بدين رواني نيستبدين صفت که در آفاق صيت شعر تو رفت
به سر برد، که سعادت به پهلواني نيستنه هر که دعوي زورآوري کند با ما
مکن که بوي خوش از مشتري نهاني نيستولي به خواجه‌ي عطار گو، ستايش مشک