پس اعتماد بر اين پنج روز فاني نيست | | خوشست عمر دريغا که جاوداني نيست |
مدام رونق نوباوهي جواني نيست | | درخت قد صنوبر خرام انسان را |
وليک اميد ثباتش چنانکه داني نيست | | گليست خرم و خندان و تازه و خوشبوي |
طمع مکن که درو بوي مهرباني نيست | | دوام پرورش اندر کنار مادر دهر |
که در طبيعت اين گرگ گلهباني نيست | | مباش غره و غافل چو ميش سر در پيش |
که بيوفايي دور فلک نهاني نيست | | چه حاجتست عيان را به استماع بيان؟ |
که باز در عقبش نکبتي خزاني نيست؟ | | کدام باد بهاري وزيد در آفاق |
بهاي مهلت يک روزه زندگاني نيست | | اگر ممالک روي زمين به دست آري |
که خانه ساختن آيين کارواني نيست | | دل اي رفيق درين کاروانسراي مبند |
به دوستي که جهان جاي کامراني نيست | | اگر جهان همه کامست و دشمن اندر پي |
که ديگرت خبر از لذت معاني نيست | | چو بتپرست به صورت چنان شدي مشغول |
که کنج خلوت صاحبدلان مکاني نيست | | طريق حق رو و در هر کجا که خواهي باش |
که پاي بند عنا، جز جهان ستاني نيست | | جهان ز دست بدادند دوستان خداي |
که از زبان بتر اندر جهان زياني نيست | | نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد |
رهي سليمتر از کوي بينشاني نيست | | عمل بيار و علم بر مکن که مردان را |
که کار مرد خدا جز خداي خواني نيست | | کف نياز به درگاه بينياز برآر |
اميد خرمن و اقبال آن جهاني نيست | | مخور چو بيادبان گاو و تخم کايشان را |
عليالخصوص مر آن دوست را که ثاني نيست | | مکن که حيف بود دوست برخود آزردن |
چو مرد را به ارادت صدف دهاني نيست | | چه سود ريزش باران وعظ بر سر خلق |
سپاس دار که جز فيض آسماني نيست | | زمين به تيغ بلاغت گرفتهاي سعدي |
نرفت دجله که آبش بدين رواني نيست | | بدين صفت که در آفاق صيت شعر تو رفت |
به سر برد، که سعادت به پهلواني نيست | | نه هر که دعوي زورآوري کند با ما |
مکن که بوي خوش از مشتري نهاني نيست | | ولي به خواجهي عطار گو، ستايش مشک |