کدام باغ به ديدار دوستان ماند

شاعر : سعدي

کسي بهشت نگويد به بوستان ماندکدام باغ به ديدار دوستان ماند
که هيچ سرو نديدم که اين بدان مانددرخت قامت سيمين‌برت مگر طوبي‌ست
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماندگل دو روي به يک روي با تو دعوي کرد
کز ابروان تو انگشت بر دهان ماندکجاست آنکه به انگشت مي‌نمود هلال
ميان رويت و خورشيد در گمان ماندهر آنکه روي تو بيند برابر خورشيد
که تا به زير زمينم در استخوان ماندعجب مدار که تا زنده‌ام محب توام
که قطره قطره خونش به ناردان ماندشگفت نيست دلم چون انار اگر بکفد
که دست و پا بزند هر که در ميان ماندغريق بحر مودت ملامتش مکنيد
که ابروانت به خميدن کمان ماندبه تير غمزه اگر صيد دل کني چه عجب
وفا و صحبت ياران مهربان ماندجفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست
طمع مدار که بوي خوشت نهان مانداگر روي به هم درکشي چو نافه‌ي مشک
که عود يار گرامي به عود جان ماندتو مرده زنده کني گر به عهد بازآيي
به بر گرفتن مهر گلابدان ماندلبي که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو
به خط صاحب ديوان ايلخان ماندخطي مسلسل شيرين که گر بيارم گفت
که پايگاه رفيعش به اسمان ماندامين مشرق و مغرب علاء دولت و دين
ز تير حادثه در باره‌ي امان ماندخداي خواست که اسلام در حمايت او
کزين ديار نه فرخ و نه آشيان ماندوگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تيز
که نيکي و بدي از خلق داستان ماندضرورتست که نيک کند کسي که شناخت
درت به مشرب شيرين کاروان ماندتو آن جواد زماني کز ازدحام عوام
ز هول قدر تو موقوف آستان ماندبه روزگار تو هرجا که صاحب صدريست
گل شکفته که گويد به ارغوان ماند؟تو را به حاتم طايي مثل زنند و خطاست
که طبع و دست تو گويم به بحر و کان ماندمن اين غلط نپسندم ز راي روشن خويش
من آن نيم که در اين موقفم زبان ماندجلال و قدر منيعت کجا و وهم کجا
که نفس ناطقه را قدرت بيان ماندفنون فضل تو را غايتي و حدي نيست
که تا قيامت ازو در کتب نشان ماندتو معن زائده‌اي در کمال فضل و ادب
که نام نيک تو باقيست تا جهان ماندجهان نماند و اقبال روزگار تو باد
حقيقت است که فکرت مع‌الزمان ماندعلي‌الخصوص که سعدي مجال قرب تو يافت
که آن نماند و اين ذکر جايدان ماندتو نيز غايت امکان ازو دريغ مدار
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماندبه رغم انف اعادي دراز عمر بمان