خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار | | بامدادي که تفاوت نکند ليل و نهار |
که نه وقتست که در خانه بخفتي بيکار | | صوفي از صومعه گو خيمه بزن بر گلزار |
نه کم از بلبل مستي تو، بنال اي هشيار | | بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق |
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار | | آفرينش همه تنبيه خداوند دلست |
هر که فکرت نکند نقش بود بر ديوار | | اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود |
نه همه مستمعي فهم کنند اين اسرار | | کوه و دريا و درختان همه در تسبيحاند |
آخر اي خفته سر از خواب جهالت بردار | | خبرت هست که مرغان سحر ميگويند |
غالب آنست که فرداش نبيند ديدار | | هر که امروز نبيند اثر قدرت او |
حيف باشد که تو در خوابي و نرگس بيدار | | تا کي آخر چو بنفشه سر غفلت در پيش |
يا که داند که برآرد گل صد برگ از خار | | کي تواند که دهد ميوهي الوان از چوب؟ |
به در آيد که درختان همه کردند نثار | | وقت آنست که داماد گل از حجلهي غيب |
سرو در باغ به رقص آمده و بيد و چنار | | آدميزاده اگر در طرب آيد نه عجب |
بامدادان چو سر نافهي آهوي تتار | | باش تا غنچهي سيراب دهن باز کند |
صد هزار اقچه بريزند درختان بهار | | مژدگاني که گل از غنچه برون ميآيد |
بوي نسرين و قرنفل بدمد در اقطار | | باد گيسوي درختان چمن شانه کند |
راست چون عارض گلبوي عرق کردهي يار | | ژاله بر لاله فرود آمده نزديک سحر |
در دکان به چه رونق بگشايد عطار؟ | | باد بوي سمن آورد و گل و نرگس و بيد |
نقشهايي که درو خيره بماند ابصار | | خيري و خطمي و نيلوفر و بستان افروز |
همچنانست که بر تختهي ديبا دينار | | ارغوان ريخته بر دکه خضراء چمن |
باش تا خيمه زند دولت نيسان و ايار | | اين هنوز اول آزار جهانافروزست |
باش تا حامله گردند به الوان ثمار | | شاخها دختر دوشيزهي باغاند هنوز |
فهم عاجز شود از حقهي ياقوت انار | | عقل حيران شود از خوشهي زرين عنب |
نخلبندان قضا و قدر شيرين کار | | بندهاي رطب از نخل فرو آويزند |
زير هر برگ چراغي بنهند از گلنار | | تا نه تاريک بود سايهي انبوه درخت |
هم بر آن گونه که گلگونه کند روي نگار | | سيب را هر طرفي داده طبيعت رنگي |
کوزهاي چند نباتست معلق بر بار | | شکل امرود تو گويي که ز شيريني و لطف |
به از اين فضل و کمالش نتوان کرد اظهار | | هيچ در به نتوان گفت چو گفتي که به است |
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار | | حشو انجير چو حلواگر استاد که او |
همچو در زير درختان بهشتي انهار | | آب در پاي ترنج و به و بادام روان |
اي که باور نکني فيالشجرالاخضر نار | | گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببين |
ماه و خورشيد مسخر کند و ليل و نهار | | پاک و بيعيب خدايي که به تقدير عزيز |
نقشبندي نه به شنگرف کند يا زنگار | | پادشاهي نه به دستور کند يا گنجور |
انگبين از مگس نحل و در از دريا بار | | چشمه از سنگ برون آيد و باران از ميغ |
و اندکي بيش نگفتيم هنوز از بسيار | | نيک بسيار بگفتيم درين باب سخن |
همه گويند و يکي گفته نيايد ز هزار | | تا قيامت سخن اندر کرم و رحمت او |
جاي آنست که کافر بگشايد زنار | | آن که باشد که نبندد کمر طاعت او |
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار | | نعمتت بار خدايا ز عدد بيرونست |
گر به تقصير بگيري نگذاري ديار | | اين همه پرده که بر کردهي ما ميپوشي |
تاب قهر تو نياريم خدايا زنهار | | نااميد از در لطف تو کجا شايد رفت؟ |
به خداوندي خود پرده بپوش اي ستار | | فعلهايي که ز ما ديدي و نپسنديدي |
راستي کن که به منزل نرود کجرفتار | | سعديا راست روان گوي سعادت بردند |
يارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار | | حبذا عمر گرانمايه که در لغو برفت |
يا نگويم که تو خود مطلعي بر اسرار | | درد پنهان به تو گويم که خداوند مني |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}