بامدادي که تفاوت نکند ليل و نهار

بامدادي که تفاوت نکند ليل و نهار شاعر : سعدي خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار بامدادي که تفاوت نکند ليل و نهار که نه وقتست که در خانه بخفتي بيکار صوفي از صومعه گو خيمه بزن بر گلزار نه کم از بلبل مستي تو، بنال اي هشيار بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار آفرينش همه تنبيه خداوند دلست هر که فکرت نکند نقش بود بر ديوار اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود نه همه مستمعي فهم کنند اين اسرار کوه و دريا و درختان همه...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بامدادي که تفاوت نکند ليل و نهار
بامدادي که تفاوت نکند ليل و نهار
بامدادي که تفاوت نکند ليل و نهار

شاعر : سعدي

خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهاربامدادي که تفاوت نکند ليل و نهار
که نه وقتست که در خانه بخفتي بيکارصوفي از صومعه گو خيمه بزن بر گلزار
نه کم از بلبل مستي تو، بنال اي هشياربلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرارآفرينش همه تنبيه خداوند دلست
هر که فکرت نکند نقش بود بر ديواراين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود
نه همه مستمعي فهم کنند اين اسرارکوه و دريا و درختان همه در تسبيح‌اند
آخر اي خفته سر از خواب جهالت بردارخبرت هست که مرغان سحر مي‌گويند
غالب آنست که فرداش نبيند ديدارهر که امروز نبيند اثر قدرت او
حيف باشد که تو در خوابي و نرگس بيدارتا کي آخر چو بنفشه سر غفلت در پيش
يا که داند که برآرد گل صد برگ از خارکي تواند که دهد ميوه‌ي الوان از چوب؟
به در آيد که درختان همه کردند نثاروقت آنست که داماد گل از حجله‌ي غيب
سرو در باغ به رقص آمده و بيد و چنارآدمي‌زاده اگر در طرب آيد نه عجب
بامدادان چو سر نافه‌ي آهوي تتارباش تا غنچه‌ي سيراب دهن باز کند
صد هزار اقچه بريزند درختان بهارمژدگاني که گل از غنچه برون مي‌آيد
بوي نسرين و قرنفل بدمد در اقطارباد گيسوي درختان چمن شانه کند
راست چون عارض گلبوي عرق کرده‌ي يارژاله بر لاله فرود آمده نزديک سحر
در دکان به چه رونق بگشايد عطار؟باد بوي سمن آورد و گل و نرگس و بيد
نقشهايي که درو خيره بماند ابصارخيري و خطمي و نيلوفر و بستان افروز
همچنانست که بر تخته‌ي ديبا دينارارغوان ريخته بر دکه خضراء چمن
باش تا خيمه زند دولت نيسان و اياراين هنوز اول آزار جهان‌افروزست
باش تا حامله گردند به الوان ثمارشاخها دختر دوشيزه‌ي باغ‌اند هنوز
فهم عاجز شود از حقه‌ي ياقوت انارعقل حيران شود از خوشه‌ي زرين عنب
نخلبندان قضا و قدر شيرين کاربندهاي رطب از نخل فرو آويزند
زير هر برگ چراغي بنهند از گلنارتا نه تاريک بود سايه‌ي انبوه درخت
هم بر آن گونه که گلگونه کند روي نگارسيب را هر طرفي داده طبيعت رنگي
کوزه‌اي چند نباتست معلق بر بارشکل امرود تو گويي که ز شيريني و لطف
به از اين فضل و کمالش نتوان کرد اظهارهيچ در به نتوان گفت چو گفتي که به است
حب خشخاش کند در عسل شهد به کارحشو انجير چو حلواگر استاد که او
همچو در زير درختان بهشتي انهارآب در پاي ترنج و به و بادام روان
اي که باور نکني في‌الشجرالاخضر نارگو نظر باز کن و خلقت نارنج ببين
ماه و خورشيد مسخر کند و ليل و نهارپاک و بي‌عيب خدايي که به تقدير عزيز
نقشبندي نه به شنگرف کند يا زنگارپادشاهي نه به دستور کند يا گنجور
انگبين از مگس نحل و در از دريا بارچشمه از سنگ برون آيد و باران از ميغ
و اندکي بيش نگفتيم هنوز از بسيارنيک بسيار بگفتيم درين باب سخن
همه گويند و يکي گفته نيايد ز هزارتا قيامت سخن اندر کرم و رحمت او
جاي آنست که کافر بگشايد زنارآن که باشد که نبندد کمر طاعت او
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزارنعمتت بار خدايا ز عدد بيرونست
گر به تقصير بگيري نگذاري دياراين همه پرده که بر کرده‌ي ما مي‌پوشي
تاب قهر تو نياريم خدايا زنهارنااميد از در لطف تو کجا شايد رفت؟
به خداوندي خود پرده بپوش اي ستارفعلهايي که ز ما ديدي و نپسنديدي
راستي کن که به منزل نرود کجرفتارسعديا راست روان گوي سعادت بردند
يارب از هر چه خطا رفت هزار استغفارحبذا عمر گرانمايه که در لغو برفت
يا نگويم که تو خود مطلعي بر اسراردرد پنهان به تو گويم که خداوند مني


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.