گر قدمت هست چو مردان برو

شاعر : سعدي

ور عملت نيست چو سعدي بنالگر قدمت هست چو مردان برو
انت رجائي و عليک اتکالرب اعني و اقل عثرتي
لايتهدي و يعي ما يقالان هوي النفس يقد العقال
مي‌بردش سوي يمين و شمالخاک من و تست که باد شمال
وانتهض القوم و شدوا الرحالما لک في‌الخيمة مستلقيا
ديگرش از دست مده بر محالعمر به افسوس برفت آنچه رفت
افلح من هياء زاد الملقد و عرالمسلک يا ذاالفتي
بر من و تو روز و شب و ماه و سالبس که در آغوش لحد بگذرد
يعقبها الهدم او الانتقاللاتک تغتر بمعمورة
سنگ اجل بشکندش چون سفالگر به مثل جام جمست آدمي
لم ير الاکدقيق الهلاللو کشف التربة عن بدرهم
پيکر خوبان بديع الجمالبس که درين خاک ممزق شدست
وانتخر العظم بمرالليالواندرس الرسم بطول الزمان
ترسمت آيينه نگيرد صقالاي که درونت به گنه تيره شد
من قبل الحق ينادي تعال؟مالک تعصي و منادي القبول
آنکه ندارد به خداي اشتغالزنده‌ي دل مرده نداني که کيست؟
جل قديم صمد لايزالعز کريم احد لايزول
دست برآورده به حکم سالپادشهان بر در تعظيم او
من عليها بسحاب ثقالکم حزن في بلد بلقع
در کند از قطره‌ي آب زلالبار خدايي که درون صدف
يعجز عن شان عديم المثالان نطق العارف في وصفه
بلکه بسوزد پر عنقا و بالکار مگس نيست درين ره پريد
عاد وقد کل لسان المقالکم فطن بادر مستفهما
وهم بسي گشت و نماندش مجالفهم بسي رفت و نبودش طريق
لاحترقت من سبحات الجلاللودنت الفکرة من حجبه
تلخي هجران به اميد وصالبر دل عشاق جمالش خوشست
يجترم العبد و يبقي النوالاصبح من غاية الطافه
گر نکند بر کرم ذوالجلالبنده دگر بر که کند اعتماد
موعظة تسمع صم الجبالان مقالي حکم فاعتبر
گوش ندارد بخورد گوشمالهر که به گفتار نصيحت کنان
تمتحن النفس و تمضي الجمالبادية المحشر واد عميق