دريغ روز جواني و عهد برنايي

شاعر : سعدي

نشاط کودکي و عيش خويشتن راييدريغ روز جواني و عهد برنايي
پس از غرور جواني و دست بالاييسر فروتني انداخت پيريم در پيش
ستيز دور فلک ساعد تواناييدريغ بازوي سرپنجگي که برپيچد
چه دوستيست که با دوستان نمي‌پاييزهي زمانه‌ي ناپايدار عهد شکن
که همچو طفل ببخشي و باز برباييکه اعتماد کند بر مواهب نعمت
تباه‌تر شکني هر چه خوشتر آراييبه‌زارتر گسلي هر چه خوبتر بندي
که در شکنجه‌ي بي‌کاميش نفرساييبه عمر خويش کسي کامي از توبرنگرفت
نخواستم که به قدر من اندر افزايياگر زيادت قدرست در تغير نفس
تو را سلامت پيري و پاي برجاييمرا ملامت ديوانگي و سرشغبي
کجاست جهل و جواني و عشق و شيداييشکوه پيري بگذار و علم و فضل و ادب
تفاوتي نکند گربزي و داناييچو با قضاي اجل بر نمي‌توان آمد
که بعد ازو متصور شود شکيبايينه آن جليس انيس از کنار من رفتست
بر آستين تنعم، طراز زيباييدريغ خلعت ديباي احسن‌التقويم
چنانکه مشک به ماورد بر سمن ساييغبار خط معنبر نشسته بر گل روي
چو گل به عمر دو روزه غرور ننمايياگر ز باد فنا اي پسر بينديشي
نه آب ديده، که گر خون دل بپالاييزمان رفته نخواهد به گريه بازآمد
ضرورتست که روزي به گل برانداييهميشه باز نباشد در دو لختي چشم
که عاقبت به مصيبت نکرد يکتاييندوخت جامه‌ي کامي به قد کس گردون
زمانه مجلس عيش بتان يغماييچو خوان يغما بر هم زند همي ناگاه
وگر به سروري امروز نخل خرماييچو تخم خرما فردات پايمال کنند
تو همچنان ز سر کبر بر ثرياييبرادران تو بيچاره در ثري رفتند
به پنج روز که در عشرت تمناييخيال بسته و بر باد عمر تکيه زده
برو چو با سگ نفس نبهره بر ناييدماغ پخته که من شيرمرد برناام
تو موم نيستي اي دل که سنگ خارايياگر بود دل ممن چو موم، نرم نهاد
درست شد به حقيقت که مردم‌آساييهر آن زمان که ز تو مردمي برآسايد
که چاره نيست برون از شکسته پيراييوگر به جهل برفتي به عذر بازپس آي
چو روزگار به پيرانه سر به رعناييسخن دراز مکن سعديا و کوته کن
به دست سعي تو بادست تا نپيماييوگر عنايت و توفيق حق نگيرد دست
که دردمند نوازي و جرم بخشاييببخش بار خدايا بعه فضل و رحمت خويش
مگر به عين عنايت قبول فرماييبضاعتي نه سزاوار حضرت آورديم
کجا رود مگس از کارگاه حلواييز درگه کرمت روي نااميدي نيست