وجود عاريتي دل درو نشايد بست

شاعر : سعدي

همانکه مرهم جان بود دل به نيش بخستوجود عاريتي دل درو نشايد بست
همي به عالم علوي رود ز عالم پستاگر جواهر ارواح در کشاکش نزع
که شوق مي‌بستاند عنان عقل از دستبر آب ديده‌ي مهجور هم ملامت نيست
که چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشکستدرخت سبز نمي‌بيني اي عجب در باغ
که بامداد قيامت درو توان پيوستچگونه تلخ نباشد شب فراق کسي
بر آب و باد کجا باشد اعتماد نشست؟جهان بر آب نهادست و زندگي بر باد
که خيمه برکن و آخور هنوز خنگ نبستچو لشکري که به گوش آيدش نداي رحيل
به زور دست طبيعت شکسته گير به شستکمان عمر چهل سالگي و پنجه را
که باز در دهنت همچنان کند که کبستگر انگبين دهدت روزگار غره مباش
تو نيز صبر کن اي بنده‌ي خداي پرستخداي عزوجل قبض کرد بنده‌ي خويش
عفاالله آنکه سبکبار و بيگناه برستجهان سراي غرورست و ديو نفس و هوا
ازين کمند نشايد به شيرمردي رسترضا به حکم قضا گر دهيم و گر ندهيم
دريغ بيهده بردن بران دو نرگس مستبنفشه‌وار نشستن چه سود سر در پيش
تو را که سايه‌ي بوبکر سعد زنگي هستگر آفتاب فرو شد هنوز باکي نيست