همانکه مرهم جان بود دل به نيش بخست | | وجود عاريتي دل درو نشايد بست |
همي به عالم علوي رود ز عالم پست | | اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع |
که شوق ميبستاند عنان عقل از دست | | بر آب ديدهي مهجور هم ملامت نيست |
که چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشکست | | درخت سبز نميبيني اي عجب در باغ |
که بامداد قيامت درو توان پيوست | | چگونه تلخ نباشد شب فراق کسي |
بر آب و باد کجا باشد اعتماد نشست؟ | | جهان بر آب نهادست و زندگي بر باد |
که خيمه برکن و آخور هنوز خنگ نبست | | چو لشکري که به گوش آيدش نداي رحيل |
به زور دست طبيعت شکسته گير به شست | | کمان عمر چهل سالگي و پنجه را |
که باز در دهنت همچنان کند که کبست | | گر انگبين دهدت روزگار غره مباش |
تو نيز صبر کن اي بندهي خداي پرست | | خداي عزوجل قبض کرد بندهي خويش |
عفاالله آنکه سبکبار و بيگناه برست | | جهان سراي غرورست و ديو نفس و هوا |
ازين کمند نشايد به شيرمردي رست | | رضا به حکم قضا گر دهيم و گر ندهيم |
دريغ بيهده بردن بران دو نرگس مست | | بنفشهوار نشستن چه سود سر در پيش |
تو را که سايهي بوبکر سعد زنگي هست | | گر آفتاب فرو شد هنوز باکي نيست |