تو آن نکرده‌اي از فعل خير با من و غير

شاعر : سعدي

که دست فضل کند دامن اميد رهاتو آن نکرده‌اي از فعل خير با من و غير
کجاست در همه عالم وثوق اهل بهاجز آستانه‌ي فضلت که مقصد اممست
که پرتوي ندهد پيش آفتاب سهامتاع خويشتنم در نظر حقير آمد
که گفت خير صلوة الکريم اعودهابه سمع خواجه رسيدست گويي اين معني
که دام مکر نهاد از براي صيد نصيبمباش غره به گفتار مادح طماع
چگونه عالم و عادل شود به قول خطيبامير ظالم جاهل که خون خلق خورد
صمدا کافي المهماتاحدا سامع المناجات
عالم السر و الخفياتهيچ پوشيده از تو پنهان نيست
خالق الارض والسمواتزير و بالا نمي‌توانم گفت
حافظ في جمع حالاتشکر و حمد تو چون توانم گفت
فاستجب يا مجيب دعواتهر دعايي که مي‌کند سعدي
به فريدون نه تاج ماند و نه تختبه سکندر نه ملک ماند و نه مال
ديگري در حساب گيرد سختبيش از آن کن حساب خود که تو را
ضرورتست که بر ديگران بگيرد سختچو خويشتن نتواند که مي‌خورد قاضي
دروغ گفت که دستش نمي‌رسد به درختکه گفت پيرزن از ميوه مي‌کند پرهيز؟
که هر شبي را بي‌اختلاف روزي هستچنين که هست نماند قرار دولت و ملک
که دست دست تو باشد اگر بگردد دستچو دست دست تو باشد دراز چندان کن
دريغ سود ندارد چو رفت کار از دستعلاج واقعه پيش از وقوع بايد کرد
وگرنه سيل چو بگرفت، سد نشايد بستبه روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
گرت چالاکي و مردانگي هستمرا گويند با دشمن برآويز
کند هرگز چنين ديوانگي مست؟کسي بيهوده خون خويشتن ريخت؟
سپاهي چون نهد سر بر کف دست؟تو زر بر کف نمي‌ياري نهادن
ديگري تنگ عيش و کوته‌دستيکي از بخت کامران بيني
وين برين تخت خويشتن ننشستآن در آن چاه خويشتن نفتاد
هر که را اين مقام و رتبت هستتاج دولت خداي مي‌بخشد
کمر بندگي ببايد بستلاجرم خلق را به خدمت او
تو راست باش که هر دولتي که هست تو راستبه راه راست تواني رسيد در مقصود
کجا به آتش دوزخ برند مردم راستتو چوب راست بر آتش دريغ مي‌داري
پشت خم مي‌کنند و بالا راستعيب آنان مکن که پيش ملوک
واجب آمد به خدمتش برخاستهر که را بر سماط بنشستي
عذر بيچارگان ببايد خواستچون مکافات فضل نتوان کرد
که هر چه دوست کند همچو دوست محبوبستگر اهل معرفتي هر چه بنگري خوبست
که سر صنع الهي برو نه مکتوبستکدام برگ درختست اگر نظر داري
به حکم آنکه تو را هم اميد مغفرتستاميد خلق برآور چنانکه بتواني
که دستگيري درماندگان چه مصلحتستکه گر ز پاي درآيي بداني اين معني
يا ديو کسي گفت که رضوان بهشتست؟هرگز پر طاووس کسي گفت که زشتست؟
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتستنيکي و بدي در گهر خلق سرشتست
بنده از اسب خويش در رنجستمرکب از بهر راحتي باشد
راست خواهي چو اسب شطرنجستگوشت قطعا بر استخوانش نيست
عمر در بندگي به سر بردستپدرم بنده‌ي قديم تو بود
هم به روي تو ديده بر کردستبنده‌زاده که در وجود آمد
که مرا نعمت تو پروردستخدمت ديگري نخواهد کرد
کوته نظر مباش که در سنگ گوهرستدر چشمت ار حقير بود صورت فقير
قيمت بدان کنند که پر مشک اذفرستکيمخت نافه را که حقيرست و شوخگن
که دنيا و دين را درم ياورستکسي گفت عزت به مال اندرست
که بي‌مال، سلطان بي‌لشکرستچه مردي کند زور بازوي جاه؟
زن زشتروي نکو چادرستتهيدست با هيبت و بانگ و نام
پر و ريش بسيار و خود لاغرستبدان مرغ ماند که بر جسم او
به جاهست اگر آدمي سرورستدگر کس نگر تا جوابش چه داد
وگر خود به مال آستانش زرستمذلت برد مرد مجهول نام
وگر مال خواهي به جاه اندرستخداوند را جاه بايد نه مال
قناعت از اين هر دو نيکوترستاگر راست خواهي ز سعدي شنو
به تلطف نه کار هشيارستدست بر پشت مار ماليدن
سنگ بر سر زدن سزاوار استکان بداخلاق بي‌مروت را
که فلاني به فسق ممتازستگر سفيهي زبان دراز کند
و او به اقرار خويش غمازستفسق ما بي‌بيان يقين نشود
بدگوهري که خبث طبيعيش در رگستهرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام
سگ نيز با قلاده‌ي زرين همان سگستقارون گرفتمت که شوي در توانگري