تا خيال آن بت قصاب در چشم منست

شاعر : سنايي غزنوي

زين سبب چشمم هميشه همچو رويش روشن استتا خيال آن بت قصاب در چشم منست
بر گريبان دارم آنچ آن ماه را بر دامنستتا بديدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ
جامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکنستجاي دارد در دل پر خونم آن دلبر مقيم
از براي آنکه من در آب و او در روغنستبا من از روي طبيعت گر نياميزد رواست
کانچه او را در زبان بايست در پيراهنستگر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجب
گر چه کارش همچو گردون کشتن‌ست و بستنستجان آرامش همي بخشد جهاني را به لطف
آن پريروي از شگرفي روز و شب با آهنستاز طريق خاصيت بگريزد از آهن پري
پس بدين قيمت مر او را يک جهان جان بر منستهر غمي را او ز من جاني به دل خواهد همي
کودکي بس تند خوي و کره‌اي بس توسنستترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنک
گر مرا روزي ازو سورست سالي شيونستبر وصالش دل همي نتوان نهاد از بهر آنک
جور ما زين گنبد فيروزه‌ي بي روزنستهر چه زان خورشيد رو آيد همه دادست و عدل
خود جهان گويي به هجر عاشقان آبستنستهر زمان هجران نو زايد جهان از بهر من
تن چو تار ريسمان و دل چو چشم سوزنستجامه‌هاي جان همي دوزم ز وصلش تا مرا
آن بتي را کافت آفاق و فتنه‌ي برزنستاز پس هجران فراوان چون نديدم در رهش
گفت من قصابم اينجا گرد ران با گردنستگفتم اي جان از پي يک وصل چندين هجر چيست
در ثناي او سنايي ده زبان چون سونستگر چه باشد با سنايي چون گل رعنا دو روي