اين نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد

اين نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد

شاعر : سنايي غزنوي

صورت جوريست کو بر عدل نوشروان نهاداين نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد
يارب آن چندين حلاوت در لبي بتوان نهادگر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر
تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهادتوبه و پرهيز ما را تابش از هم باز کرد
آنکه در ميدان مدار گوي در چوگان نهاداز دل من وز سر زلفين او اندازه کرد
همچو ماهي کش فلک يک روز در دوران نهادديدمش يک روز شادان و خرامان از کشي
خوش بخنديد آن صنم انگشت بر دندان نهادگفتم اي مست جمال آن وعده‌ي وصل تو کو
ساده دل مردا که بر وعده‌ي مستان نهادگفت مستم خواني و بر وعده‌ي من دل نهي