با او دلم به مهر و مودت يگانه بود

شاعر : سنايي غزنوي

سيمرغ عشق را دل من آشيانه بودبا او دلم به مهر و مودت يگانه بود
عرش مجيد جاه مرا آستانه بودبر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود
آدم ميان حلقه‌ي آن دام دانه بوددر راه من نهاد نهان دام مکر خويش
کرد آنچه خواست آدم خاکي بهانه بودمي‌خواست تا نشانه‌ي لعنت کند مرا
اميد من به خلد برين جاودانه بودبودم معلم ملکوت اندر آسمان
وز طاعتم هزار هزاران خزانه بودهفصد هزار سال به طاعت ببوده‌ام
بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبوددر لوح خوانده‌ام که يکي لعنتي شود
گفتم يگانه من بوم و او يگانه بودآدم ز خاک بود من از نور پاک او
چون کردمي که با منش اين در ميانه بودگفتند مالکان که نکردي تو سجده‌اي
کاين بيت بهر بينش اهل زمانه بودجانا بيا و تکيه به طاعات خود مکن
صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بوددانستم عاقبت که به ما از قضا رسيد
ره يافتن به جانبشان بي رضا نبوداي عاقلان عشق مرا هم گناه نيست