بامدادان شاه خود را ديده‌ام بر مرکبش

شاعر : سنايي غزنوي

مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبشبامدادان شاه خود را ديده‌ام بر مرکبش
از براي بوسه چيدن گرد سايه‌ي مرکبشصد هزاران جسم و جان افشان و حيران از قفاش
جسم و جان عاشقان تازان سوي «من برغبش»خنجري در دست و «من يرغب» کنان عياروار
خيل خيل انجم همي کردند يارب ياربشبهر دفع چشم زخم مستش را چو من
از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشبهشسوي ديو و ديو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهشکفر و دين و ديو مردم هر زمان چون آسمان
تا چرا بر مي‌خورد پروين ز مشک عقربشدستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک
يارب آن درجش نکوتر بود يا آن کوکبشدرج ياقوتيش ديدم، پر ز کوکبهاي سيم
گوييا بودست آب زندگاني مشربشجان همي باريد هر ساعت ز سر تا پاي او
چون بديدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبشآفتابي بود گفتي متصل با شش هلال
جان فزودن کيش ديدم دل ربودن مذهبشهر زمان از چشم و لعلش، غمزه‌اي و خنده‌اي
هم بخوردم آخرالامر از پي حبش حبشگر چه بودم با سنايي در جهان عافيت