دگر بار اي مسلمانان به قلاشي در افتادم

شاعر : سنايي غزنوي

به دست عشق رخت دل به ميخانه فرستادمدگر بار اي مسلمانان به قلاشي در افتادم
همه خير و صلاح خود به باد عشق در دادمچو در دست صلاح و خير جز بادي نمي‌ديدم
که از رندي و قلاشي نهادستند بنيادمکجا اصلي بود کاري که من سازم به قرايي
کجا سودم کند پندت بدين طالع که من زادممده پندم که در طالع مرا عشقست و قلاشي
رسيد اي ساقيان يک ره به جام باده فريادممرا يک جام باده به ز چرخ اندر جهان توبه
نياموزم ز کس پندي چنين آموخت استادمنيندوزم ز کس چيزي چنان فرمود جانانم
که جام مي تواند برد يک دم عالم از يادمز رنج و زحمت عالم به جام مي در آويزم
که من تسبيح و سجاده ز دست و دوش بنهادمالا اي پير زردشتي به من بربند زناري