هر چند ز بخت بد به دردم

شاعر : سنايي غزنوي

هر چند به چشم خلق خوارمهر چند ز بخت بد به دردم
ايام جهان همي گذارمبا رود و سرود و باده‌ي ناب
آزرده‌ي جور روزگارممي ده پسرا که در خمارم
بر دست زيار يادگارمتا من بزيم پياله بادا
بس خون که ز ديده مي‌ببارممي رنگ کند به جامم اندر
هم مومن و بسته‌ي زنارماز حلقه و تاب و بند زلفت
چون با تو ز نار نيست عارماي ماه در آتشم چه داري
جويست ز ديده بر کنارمتا مانده‌ام از تو برکناري
از بيم دو زلف تو نيارمخواهم که شکايت تو گويم
از من ببرد دل و قرارمگر ماه رخان تو برآيد
اندوه جهان بتا چه دارمامروز که در کفم نبيدست
فرمانبر دور بي‌شمارممولاي پياله‌ي بزرگم
در مصطبه‌ها بود قرارمدر مغکده‌ها بود مقامم
در خانه‌ي هجر نيست کارماز شحنه‌ي شهر نيست بيمم