خنده گريند همي لاف زنان بر در تو

شاعر : سنايي غزنوي

گريه خندند همي سوختگان در بر توخنده گريند همي لاف زنان بر در تو
سر آن حور بريده که ندارد سر تودل آن روح گسسته که ندارد دل تو
حقه‌هاي شکرين گرد دو تا شکر توگاه دشنام زدن طاقچه‌ي گوش مرا
حرف بوسست چو لبهاي قلم چاکر توتا خط تو بدميدست ز بهر خط تو
من چه سگ باشم تا خاک بوم بر در توشير چرخت ز پي آب همي سجده برد
هست پروين کده ره چنبري از عنبر تونيست در چنبر نه چرخ يکي پروين بيش
تا مگر راه دهد سوي خودم چنبر توعنبر از چنبر زلفت چو خرد يافته‌ام
سنگ در سيم دل تست پس اندر بر توسيم در سنگ بسي باشد ليک اندر کان
فخرم آن بس که بوم رخت کش لشگر توعارم اين بس که بوم پيش‌رو دشمن تو
آب حيوان روان ز آن دو رده گوهر توبرده شد ز آتش تو پيش سراپرده‌ي جان
پاي بر جاي چو پرگار به گرد سر توقطب گردم چو بگردم ز پي خدمت تو
شعله از مشعله‌ي روي ضياگستر توشمع نور فلکي خواهد هر لحظه همي
دل همي چاک زند پيش درت کهتر توز آرزوي رخ چون ماه تو هر روز چو صبح
که ندارد خود گردون فري اندر خور توخور گردون چو مه از پيش رخت کاست کند
بهر يک بوسه دو تا بسد جان پرور تواز سنايي به بها هر دم صد جان خواهد