گريه خندند همي سوختگان در بر تو | | خنده گريند همي لاف زنان بر در تو |
سر آن حور بريده که ندارد سر تو | | دل آن روح گسسته که ندارد دل تو |
حقههاي شکرين گرد دو تا شکر تو | | گاه دشنام زدن طاقچهي گوش مرا |
حرف بوسست چو لبهاي قلم چاکر تو | | تا خط تو بدميدست ز بهر خط تو |
من چه سگ باشم تا خاک بوم بر در تو | | شير چرخت ز پي آب همي سجده برد |
هست پروين کده ره چنبري از عنبر تو | | نيست در چنبر نه چرخ يکي پروين بيش |
تا مگر راه دهد سوي خودم چنبر تو | | عنبر از چنبر زلفت چو خرد يافتهام |
سنگ در سيم دل تست پس اندر بر تو | | سيم در سنگ بسي باشد ليک اندر کان |
فخرم آن بس که بوم رخت کش لشگر تو | | عارم اين بس که بوم پيشرو دشمن تو |
آب حيوان روان ز آن دو رده گوهر تو | | برده شد ز آتش تو پيش سراپردهي جان |
پاي بر جاي چو پرگار به گرد سر تو | | قطب گردم چو بگردم ز پي خدمت تو |
شعله از مشعلهي روي ضياگستر تو | | شمع نور فلکي خواهد هر لحظه همي |
دل همي چاک زند پيش درت کهتر تو | | ز آرزوي رخ چون ماه تو هر روز چو صبح |
که ندارد خود گردون فري اندر خور تو | | خور گردون چو مه از پيش رخت کاست کند |
بهر يک بوسه دو تا بسد جان پرور تو | | از سنايي به بها هر دم صد جان خواهد |