جانا نگويي آخر ما را که تو کجايي

شاعر : سنايي غزنوي

کز تو ببرد آتش عشق تو آب ماييجانا نگويي آخر ما را که تو کجايي
خود همچو دانه گشتي در ناو آسياييما را ز عشق کردي چو آسياي گردان
گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآييگه در زمين دلها پنهان شوي چو پروين
چون برق ميگريزي چون باد مي‌ربايياز بهر لطف مستان وز قهر خود پرستان
چون عندليب بيدل همواره مي‌سراييبهر سماع دنيا بر شاخهاي طوبا
دلهاي عاشقان را در پرده‌ي هواييخورشيدوار کردي چون ذره‌هاي عقلي
از نوک کلک نرگس بر لوح کهرباييياقوت بار کردي عشاق لاله رخ را
منشور حسن و تمکين از خلعت خدايياي يافته جمالت در جلوه‌ي نخستين
با خاک کف پايت يکذره آشناييروح‌القدس ندارددر خوبي و لطافت
گردد ز مهر چهرت پر نور و روشناييبردار پرده از رخ تا حضرت الاهي
در گرد گوي ارضي يا حلقه‌ي سماييگويي مرا بجويي آخر کجا بجويم
بندازد از جمالت جان تاج کبرياييبگشاي بند مرجان تا همچو طبع بي‌جان
پنهان ز هر دو عالم در صدر پارسايياي تافته کمالت از چار سوي ارکان
منزل به کوي رندي يا راه پارساييبر خيره چند جويم آنرا که او ندارد
در حجره‌ي غريبان تو خود درون نياييما ز انتظار مرديم از عشق تو وليکن
کم زان مکن که بيرون رويي به ما نماييگيرم که بار ندهي ما را درون پرده
بايد ز نقش نامه نام تو توتياييبي روي تو نگارا چشم اميد ما را
بدهند اگر بپرسي بر حسن تو گواييناديده کس وليکن از سنگ و چوب کويت
در نظمهاي عالي وصف ترا سناييني ني اگر نديدي رويت چگونه گفتي