کفر و ايمان دو طريقيست که آن پنهان نيست

شاعر : سنايي غزنوي

فرق اين هر دو بنزديک خرد آسان نيستکفر و ايمان دو طريقيست که آن پنهان نيست
اهرمن را صفت برتري يزدان نيستکفر نزديک خرد نيست چو ايمان که بوصف
در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نيستگهر ايمان جسته‌ست ز ارکان سپهر
زان که ز ارکان صفا قوت او يکسان نيستکه صفت کردن ايمان به گهر سخت خطاست
نزد من اين دو صفت جز اثر ايمان نيستتو اگر ز ارکان داني صفت نور و ضيا
فرع را اصل چو پيدا شد هيچ امکان نيستنور اصلي چو فروغي دهد از دست فروع
رسم و اطلال و دمن چون طلل ايوان نيستکار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض
مشک گر چند کسادست چنين ارزان نيسترايگان اين خبر اي دوست به هر کس ندهند
معبر و پايگه قلزم بي‌پايان نيستاي پسر پاي درين بهر مزن زان که ترا
جز فنا بودن اگر بوذري و سلمان نيستکاين طريقست که در وي چو شوي توشه ترا
گر حسيني همه جز خنجر و جز پيکان نيستاين عروسيست که از حس رخش با تن تو
هست دردي که بجز سوختنش درمان نيستدرد اين باد هوا در تن هرکس که شود
مايه‌ي عرض درين جز غرض جانان نيستجسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا
رو که جانان ترا ميل به جسم و جان نيستگر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود
تحفه‌ي بي‌خطر اندر خور اين سلطان نيستجسم و جان بابت اين لعبت سيمين تن نيست
کاندرين کوي بجز رهگذر مردان نيستفرد شو زين همه تا مرد عرضگاه شوي
هر چه حق باشد بي حجت و بي برهان نيستچند گوئي که مرا حجت و برهان بايد
با چنين بندگيت جاي تو جز ميدان نيستکشته‌ي حق شو تا زنده بماني ور نه
که به دست تو ز صد معني يک دستان نيستاز چه بايدت به دعوي زدن اين چندين دست
که گليم تو بجز بافته‌ي هامان نيستنام خود را چه نهي بيهده موسي کليم
چون ترا آيت يزدان رقم عنوان نيستتا در آتش چو روي همچو براهيم خليل
غلطي جان پدر اين گهر از عمان نيستغلطي جان پدر اين شکر از عسگر نيست
که چو يعقوب پدرشان مگر از کنعان نيستاي بسا يوسف رويان که درين مصر بدند
که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نيستاي بسا يونس نامان که درين آب شدند
ورنه عالم تهي از کرده‌ي بوسفيان نيستمرد بايد که چو بوالقاسم باشد به عمل
ني چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نيستگويي از اسم نکو مرد نکو فعل شود
طبع تا زنده و جان مايل و دل شادان نيستمن وفانام بسي دانم کش جز به جفا
خويشتن گاه ترازو ببرد سوهان نيستآهست آري سندان به همه جاي وليک
آب از آن نيست به نام آب کجا سوزان نيستنام آتش نه ز گرميست که آتش خوانند
وقت افعال چرا فعلش هم چندان نيستهفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار
که دو معني همي اندر سخني آسان نيستيا بيا پاک بزي ورنه برو خاکي باش
مي اين خواجه سزاي لب سرمستان نيستراه اين سرو جوان دور و درازست اي پير
شب نباشد که در آن موسم جان افشان نيستجان فشان در سر اين کوي که از عياران
به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نيستلذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق
در کف نيستي تو، علم طغيان نيستراز اين پرده نيابي اگر از نفس هوا
چون شوي هو تو ترا آن هوس نقصان نيستتا همه هو نشوي، هوي تو الا نشود
زان کجا عروه‌ي وثقاي تو جز قرآن نيستتکيه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن
روشني عالم جز از فلک گردان نيستگفت اين شعر سنايي که چو کيواني گفت