فرق اين هر دو بنزديک خرد آسان نيست | | کفر و ايمان دو طريقيست که آن پنهان نيست |
اهرمن را صفت برتري يزدان نيست | | کفر نزديک خرد نيست چو ايمان که بوصف |
در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نيست | | گهر ايمان جستهست ز ارکان سپهر |
زان که ز ارکان صفا قوت او يکسان نيست | | که صفت کردن ايمان به گهر سخت خطاست |
نزد من اين دو صفت جز اثر ايمان نيست | | تو اگر ز ارکان داني صفت نور و ضيا |
فرع را اصل چو پيدا شد هيچ امکان نيست | | نور اصلي چو فروغي دهد از دست فروع |
رسم و اطلال و دمن چون طلل ايوان نيست | | کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض |
مشک گر چند کسادست چنين ارزان نيست | | رايگان اين خبر اي دوست به هر کس ندهند |
معبر و پايگه قلزم بيپايان نيست | | اي پسر پاي درين بهر مزن زان که ترا |
جز فنا بودن اگر بوذري و سلمان نيست | | کاين طريقست که در وي چو شوي توشه ترا |
گر حسيني همه جز خنجر و جز پيکان نيست | | اين عروسيست که از حس رخش با تن تو |
هست دردي که بجز سوختنش درمان نيست | | درد اين باد هوا در تن هرکس که شود |
مايهي عرض درين جز غرض جانان نيست | | جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا |
رو که جانان ترا ميل به جسم و جان نيست | | گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود |
تحفهي بيخطر اندر خور اين سلطان نيست | | جسم و جان بابت اين لعبت سيمين تن نيست |
کاندرين کوي بجز رهگذر مردان نيست | | فرد شو زين همه تا مرد عرضگاه شوي |
هر چه حق باشد بي حجت و بي برهان نيست | | چند گوئي که مرا حجت و برهان بايد |
با چنين بندگيت جاي تو جز ميدان نيست | | کشتهي حق شو تا زنده بماني ور نه |
که به دست تو ز صد معني يک دستان نيست | | از چه بايدت به دعوي زدن اين چندين دست |
که گليم تو بجز بافتهي هامان نيست | | نام خود را چه نهي بيهده موسي کليم |
چون ترا آيت يزدان رقم عنوان نيست | | تا در آتش چو روي همچو براهيم خليل |
غلطي جان پدر اين گهر از عمان نيست | | غلطي جان پدر اين شکر از عسگر نيست |
که چو يعقوب پدرشان مگر از کنعان نيست | | اي بسا يوسف رويان که درين مصر بدند |
که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نيست | | اي بسا يونس نامان که درين آب شدند |
ورنه عالم تهي از کردهي بوسفيان نيست | | مرد بايد که چو بوالقاسم باشد به عمل |
ني چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نيست | | گويي از اسم نکو مرد نکو فعل شود |
طبع تا زنده و جان مايل و دل شادان نيست | | من وفانام بسي دانم کش جز به جفا |
خويشتن گاه ترازو ببرد سوهان نيست | | آهست آري سندان به همه جاي وليک |
آب از آن نيست به نام آب کجا سوزان نيست | | نام آتش نه ز گرميست که آتش خوانند |
وقت افعال چرا فعلش هم چندان نيست | | هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار |
که دو معني همي اندر سخني آسان نيست | | يا بيا پاک بزي ورنه برو خاکي باش |
مي اين خواجه سزاي لب سرمستان نيست | | راه اين سرو جوان دور و درازست اي پير |
شب نباشد که در آن موسم جان افشان نيست | | جان فشان در سر اين کوي که از عياران |
به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نيست | | لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق |
در کف نيستي تو، علم طغيان نيست | | راز اين پرده نيابي اگر از نفس هوا |
چون شوي هو تو ترا آن هوس نقصان نيست | | تا همه هو نشوي، هوي تو الا نشود |
زان کجا عروهي وثقاي تو جز قرآن نيست | | تکيه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن |
روشني عالم جز از فلک گردان نيست | | گفت اين شعر سنايي که چو کيواني گفت |