يکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت

شاعر : سنايي غزنوي

وينان به طبع و جامه چو دنيا ملوننديکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت
همچون زبان قفل گه معني الکننددندانه‌ي کليد در دعويند ليک
پيوسته پاي بوس خسيسان چو دامنندزان بي‌سرند همچو گريبان که از طمع
هادوريان کوي و گدايان خرمننددعوي ده کنند وليکن چو بنگري
هر کس که هست خوشه چن خرمن مننددهقان عقل و جان منم امروز و ديگران
گويي نه مردمند همه ريم آهنندفرزند شعر من همه و خصم شعر من
گاهم چو وزن بيهده‌ي خويش بشکنندگاهم چو روي مائده‌ي خود بغارتند
وز درد چشم دشمن خورشيد روشننداز راه خشم دشمن اين طبع و خاطرند
بي‌روزنند زان که همه بسته روزنندبس روشنست روز وليک از شعاع آن
کايشان به نزد عقل و خرد نا ممکنندگر نا ممکنم سوي اين قوم ممکن ست
خود در ميان کار چو درزي و در زنندتهمت نهند بر من و معنيش کبر و بس
عذرست جمله را اگرم جمله دشمننددرد دل همه فضلاي از فضوليم
ايشان همند قرص ولي قرص ارزنندمن قرص آفتابم روزي ده نجوم
بوالواسعان و خشک مزاجان برزنندهم خود خورند خويشتن از خشم من از آنک
پرچين و زرد رخ چو زراندوده جوشنداز خاطر چو تير و زبان چو تيغ من
بر ديگ گنده گشته تو گويي نهنبنندتا خامشند مطبخيان ضميرشان
گويي به وقت کوفتن زهر هاوننددور از شما و ما چون در آيند در سخن
کايشان نه آهنند که ريم خماهنندهان اي سنايي ار چه چنين ست تيغ ده
بر رشته‌ي تو خشک‌تر از مغز سوزننددرزي صفت مباش برايشان کجا همه
اين نغز پيکران که برين سبز گلشنندمشاطه‌ي عروس ضمير تواند پاک
ايشان که اند گر به نگاران گلخنندشير آفرين گلشن روحانيان تويي
تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنندتو تخت ساز تا حکما رخت برگرند
بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنندبر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند
آبي همي خوريم، صفيري همي زنندآن کره‌اي به مادر خود گفت چونکه ما
تو کار خويش کن که همه ريش مي‌کنندمادر به کره گفت: برو بيهده مگوي
بس بوالفضول و يافه‌دراي و زنخ زننداين ابلهان که بي‌سبب دشمن منند
چون خنثي و مخنث نه مرد و نه زننداندر مصاف مردي و در شرط شرع و دين
گر چه به نزد عامه و خطي مبينندمانند نقش رسمي بي‌اصل و معنيند
گر چه برون به رنگ و نگاري مزينندچون گور کافران ز درون پر عفونتند
در چاه وحشتند نه يوسف نه بيژننددر قعر و دوزخند نه جني نه انسيند
هم جولهند گرچه همي بر فلک تنندهم ناکسند گر چه همي با کسان روند