اي رفيقان دوش ما را در سرايي سور بود

شاعر : سنايي غزنوي

رفتم آنجا گر چه راهي صعب و شب ديجور بوداي رفيقان دوش ما را در سرايي سور بود
هر چه اندر کل عالم عاشقي مستور بودديدم اندر راه زي درگاه آن شاه بتان
کز جمال خوب رويان نور اندر نور بوداز چراغ و شمع کس را ياد نامد زان سبب
زان که اشک عاشقانش لولو منثور بودکس نثاري کرد نتوانست اندر خورد او
زان که خاک کوي او از عنبر و کافور بودبوي خوش نمد به کار اندر سراسر کوي او
تکيه‌گاه عاشقانش ديده‌هاي حور بودفرش ميدانش ز رخسار و لب ميخوارگان
زير هر شاخي هزاران عاشق مخمور بودجويبارش را به جاي آب ميديدم شراب
اي بسا درويش دل ريشا که او مذکور بوداي بسا مذکور عالم کو بدو در ننگريست
و آنکه از گستاخيش نزديک‌تر او دور بودهر که از وي بود ترسان او بدو نزديک شد
زان که هر سنگي در آن ره بر مثال طور بودصد هزاران همچو موسي خيره بود اندر رهش
«لن تراني» بر سر توقيع آن منشور بودهرکرا توقيع دادند از جمال و از جلال
کس ندانستي که ماتم بود آن يا سور بودهاي هاي عاشقان با هوي هوي صادقان
زان که نام من رهي در عاشقي مشهور بودمر مرا ره داد دربان ديگران را منع کرد
صورت هستي نديدم نقش من مقهور بودچون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسيد
خط آن از هست ما وز نفي لامسطور بودمصحفي ديدم گرفته آن بت اندر دست راست
رمزهاي مجلس محمدبن منصور بودچون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن