روشن آن بدري که کمتر منزلش عالم بود

شاعر : سنايي غزنوي

خرم آن صدري که قبله‌ش حضرت اعظم بودروشن آن بدري که کمتر منزلش عالم بود
و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بوداين جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست
بر خلاف آندم اگر يک دم زني آندم بودحاکمي کاندر مقام راستي هر دم که زد
درد جان عاشقان را نطق او مرهم بودراه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست
غاشيه‌ش بر دوش پاک عيسي مريم بودصدهزاران جان فداي آنسواري کز جلال
وز لبش يابد طهارت گر همه زمزم بوداز رخش گردد منور گر همه جنت بود
دست آن دارد که از زلفش بر اوريشم بودفرش اگر سر برکشد تا عرش را زير آورد
ديده‌ي دوزخ ز رشک غيبتش پر نم بودطلعت جنت ز شوق حضرتش پر خوي شدست
تا شب حشر از جمالش صد سپيده دم بوداز گريبان زمين گر صبح او سر بر زند
با «عفاالله» اوليا را زهره‌ي يک دم بودبا «لعمرک» انيبا را فکرت رجحان کيست
با «فترضي» هيچ عاصي در مقام غم بودبا «الم نشرح» چگويي مشکلي ماند ببند
کشته‌ي بريان زبان يابد که در وي سم بودخوش سخن شاهي کز اقبال کفش در پيش او
آتش ابليس را از خاک او ماتم بودخاک را در صدر جنت آبرويش جاه داد
خاکرا با حاء احمامش قبا معلم بودچرخ را از کاف «لولاک»ش کمر زرين بود
بچه زايد آدمي کو خواجه‌ي عالم بودخاک زايد گوهري کز گوهران برتر شود
رخش او گوساله گردد گر همه رستم بودهر که در ميدان مردي پيش او يکدم زند
جبرئيل آنجا چو طفل ابکم و الکن بوددر شبي کو عذر «اخطانا» همي خواهد ز حق
راستي زين تکيه‌گاهي آدمي را کم بودحکم الالله بر فرق رسول الله بين
گاه چون سيمين سپر گه پاره‌ي معصم بودماه بر چرخ فلک چون حلقه‌ي زلف و رخش
زان جمال وي شعار شرع را معلم بودشاه انجم موذن وي گشته اندر شرق ملک
خاکپاشان زمين را نعل او ملحم بودبادوشان فلک را دور او همره شدست
بر پر خود بست از آن مر وحي را محرم بودسدره‌ي طاووس يک پر کز هماي دولتش
تا مگر اندر زمين با وي دمي همدم بودخضر گرد چشمه‌ي حيوان از آن مي‌گشت دير
تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بودتا نهنگش در عجم گرد زمين چون عمرست
نه در آن اسباب ملک کيقباد و جم بودني در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود
گفت: آري چون بر آن فرع اتفاقي ضم بودبا خرد گفتم که فرعي برتر از اصلي شود
گفت:هر حرفي که ضعفي يافت آن مدغم بودگفت: اي بوبکر با احمد چرا يکتا شدي
گفت: زمرد کي سزاي ديده‌ي ارقم بودگفتم: اي عمر تو ديدي بوالحکم بس چون بريد
گفت: خلخال عروس عاشقان ز آندم بودگفتم: اي عثمان بنا گه کشته‌ي غوغا شدي
گفت: فتح ما ز فتح زاده‌ي ملجم بودگفتم: اي حيدر ميي از ساغر شيران بخور
گفت: از آن کش نام احمد نقش بر خاتم بودباد را گفتم: سليمان را چرا خدمت کني
تا ترا سوي سپهر برترين سلم بوداي سنايي از ره جان گوي مدح مصطفا