چاکر او ز بن سي و دو دندان نشود | | کند بايد به جفا ديده و دندان کسي |
مبتدع باشد کت چاکر فرمان نشود | | نايب جاه پيمبر تويي امروز و کسي |
مجلسش خرم و خوش جز به گل افشان نشود | | به گل افشان ارم ماند آن مجلس تو |
نرخ جانها به جز از گفت تو ارزان نشود | | اي بها گير دري کز سخن چون گهرت |
هرگز آن خاطر او دفتر نسيان نشود | | هر که شاگرد تو باشد به گه خواندن علم |
تا برآن نامهي او نام تو عنوان نشود | | نامهي عقل به يک لحظه بنپذيرد جان |
جز سوي مائدهي جود تو مهمان نشود | | معدهي حرص که شد تافته از تف نياز |
که وي از حجت و نام تو هراسان نشود | | نيست يک ملحد و يک مبتدع اندر آفاق |
آن چه جايست که از فر تو بستان نشود | | شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود |
زان که بي پند تو مي خلق به سامان نشود | | به دعا خواست همي اهل نوآباد ترا |
آن که باشد که ز گفتار تو شادان نشود | | چون ز آرايش کوي تو شود شاد فلک |
ار مريد تو همه عامه فراوان نشود | | خاصهي شهر غلامان تو گشتند چه باک |
آن لب پر شکر و در تو خندان نشود | | ديو گريان نشود تا به سخن بر کرسي |
رو که بر تو سخنت حجت و برهان نشود | | سخن راست همي گويي بيروي و به حشر |
صدق اين قول چه داند که خراسان نشود | | نيست عالم چو تو در هيچ نواحي و کسي |
جاهل از کسوت و لاف افسر کيهان نشود | | مردم از جهد شود عالم نز جامه و لاف |
روز ديگر به سخن شمس درافشان نشود | | هر که بيدار نباشد شبي از جهد چو چرخ |
هر که در کودکي از جهد سخندان نشود | | سست گفتار بود درگه پيري در علم |
سالها برگذرد کايچ سرافشان نشود | | اندر آن تيغ چه تيزي بود از جهد که آن |
زان که بيفضل هر ابله سوي ديوان نشود | | علم داري شرف و قدر بجوي ار نه مجوي |
ورنه از طور کسي موسي عمران نشود | | علم بايد که کند جاي تو کرسي و صدور |
ور نه صد چوب بينداز که ثعبان نشود | | معجز موسي داري که کني ثعبان چوب |
ور نه هر پيشه به يک نور همي کان نشود | | علم شمس همي بايد و تاثير فلک |
شعر در مدحت تو مايهي بهتان نشود | | اي چنان در خور هر مدح که مداح ترا |
چون بديد آن شرف و عز ثناخوان نشود | | من ثناخوان توام کيست که از روي خرد |
ليک بي گفت تو اينکار به سامان نشود | | جامهي عيدي من بايد از اين مجلسيانت |
تا پري در عمل و چهر چو شيطان نشود | | تا فلک در ضرر و نفع چو گوهر نبود |
تا به جز حاسد تو پر غم و احزان نشود | | منبر نو به نوآباد مبارک بادت |
بنده بر هيچ دري چون در يزدان نشود | | باد بر درگه يزدانت قبول از پي آنک |
تا بر حسب تو فرش قدمش جان نشود | | اي خدايي که رهيت افسر دو جهان نشود |
مرو را خدمت تو قيد گريبان نشود | | چنگ در دامن مهر تو چگونه زند آنک |
مرد را باديه بر ياد تو بستان نشود | | سخت پي سست بود در طلب کوي تو آنک |
خواب در ديدهي او جز سر پيکان نشود | | هر که در جست لقايت نبود راست چو تير |
هرگز از دور فلک بيسر و سامان نشود | | هر که جولانگه او حضرت پاکيزهي تست |
جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود | | چون به ميدان تو پيکان بلا گشت روان |
او به جز بر فرس خاص به ميدان نشود | | موکب جان ستدن چون بزند لشکر عشق |
هرگز اندر ره دين گمره و حيران نشود | | اي ره آموز که هر کو به تو ره يافت به تو |
هرگز افراشتهي فضل تو ويران نشود | | آنکه هستندهم افراشتهي فضل تو اند |
تامگر کارکشان طعمهي خذلان نشود | | ثمرهي بندگي از خاک درت ميروبند |
زان که بيلطف تو کس در خور غفران نشود | | کيسهها دوخته بر درگهت از روي اميد |
از پذيرفتنشان يار و نگهبان نشود | | گرسنه بوده و پنداشت بسر کردهي راه |
ورنه از ذات کسي گبر و مسلمان نشود | | همه از حکم تو افکنده و برداشتهاند |
بتکلف هذيان آيت قرآن نشود | | گبر خواهد که بود طالب کوي تو وليک |
ماه در رفعت و در جرم چو کيوان نشود | | هفت سياره روانند و ليک از رفتن |
چون جمال الحکما بحر درافشان نشود | | هر کسي علم همي خواند ليکن يک تن |
هيچ دل در ره دين معدن عصيان نشود | | آن منبه که ز تنبيه وي اندر همه عمر |
باز گردد ز هوا مايل باران نشود | | آنکه گه گه کف او بيند ابر از خجلي |
هر کرا مجلس او آيت درمان نشود | | آنکه در درد بماندي ز بلاي شيطان |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}